داشتم ظرف میشستم، یهباره دلم خواست بنشینم و بنویسم. نیمه دوم عید که مامان بابا و خاله دایی رفته بودند یزد، زهرا و خانوادهاش رو دیدند. در واقع مهمونشون شدند بعد از اینکه خیلی اتفاقی تو خیابون پدر زهرا رو میبینند.
زهرا و خانوادهاش همسایهی ما شدند وقتی من حدودا ده یازده سالم بود. ظهر بود. روی پشتبوم دوچرخهسواری میکردم. پدرش تنها آمده بود خونه رو، رو به راه کنه. گفت من یک دختری دارم همسن و سال تو. چند وقت دیگه میآد اینجا. تصویری که از زهرا ساخته بودم، اصلا شبیه خودش نبود.
همسایه شدند و بعد از مدتی زهرا شد عزیزترین، نزدیکترین و صمیمیترین دوستم. چند وقت پیش با هم حرف میزدیم یادی کردیم از شکنجهای که مامانا بر روح و روان ما فرود میآوردند. تو روزهای زهرماری نوجوانی. چند روز پیش به مامان گفتم که واقعا هنوز هم نفهمیدم چرا ما رو اذیت میکردین. گفت شاید بخاطر درستون بوده. گفتم نه، آخه تابستونها هم هنوز اذیت میکردین. خندید و خندیدم.
خیلی وقتها اجازه دیدن همدیگه رو نداشتیم. به همین سادگی. حق ملاقات، معاشرت و حتی درس خوندن با هم رو نداشتیم. تو فکر ما، میان اون همه خاطره، صمیمیت و خنده و گریه، بعد از سالها که با هم حرف زدیم، این موضوع از اولین چیزهایی بود که یادمون افتاد. شاید اگر مامانا همون موقع میفهمیدند که هر حرف و حرکتشون چه تاثیر عمیقی روی مغز و روان ما داره این کارا رو نمیکردند. آخ امان از مادرها تو روزهای نوجوانی، امان.
من و زهرا ترکیب قشنگی بودیم از دو نوجوانی که زمین تا آسمون اعتقاد خودشون و فرهنگ خانوادههاشون با هم فرق داشت. شاید بشه گفت که از نظر اقتصادی هر دو خانواده در یک سطح بودند اما خانوادهی زهرا سنتی و مذهبی، خانوادهی من نه مذهبی بود و نه سنتی. نمیدونم چه طوری تعریفش کنم. اون موقع فکر میکردم نه مذهبیه و نه سنتی. نه میدونم تصویر اون موقع چه قدر درست بوده و نه میدونم الان تصویرم چه قدر از خانوادهام دقیق و واضحه. البته بعد از این همه سال دوری به خودم حق میدم. خلاصه که تفاوتها زیاد بود. دوستی و ارتباط خانوادگی از ما دو نفر شروع شد. زهرا دومین دختر خانواده بود و من اون موقع هنوز تنها بچهی خانواده بودم. همسایگیمون به دوستی خانوادگی و همین طور زور مادرها به ما رسید. بدون هیچ دلیلی نمیگذاشتند که ما همدیگه رو ببینیم. نه که همیشه نگذارند، گاهی. هنوز هم وقتی اون سالها و اون خونه رو مرور میکنم محکمترین و تکیهگاهترین صحنهای که تو ذهنمه صورت زهراس و سنگرهای مختلف ما. اتاق ما، اتاق اونا، تراس اونا، راه پله و پشت بوم. ما با هم خوب و خوش بودیم، حتی تو رنج و غصه. نه! وقت نوشتن از او، پس و پیش کردن واژهها درست نیست. باید اعتراف کنم که زهرا همه چیز من بود. مادر، خواهر، رفیق، غمخوار و تکیهگاه.
به ظاهرمون نمیخورد هم سن باشیم. زهرا سیزده روز از من کوچکتر بود اما جثهاش چند سالی از من بزرگتر نشون میداد. برای دیدن همدیگه از مامانها اجازه میگرفتیم. اجازه که نه، میرفتیم دم در اتاق یا آشپزخونه و با صدایی که شبیه اعلام کردن مهمترین خبر روز بود میگفتیم: "مامان من میرم پیش زهرا." یک موقع جواب این بود که باشه زود بیا اما یه وقتهایی هم میشنیدیم که لازم نکرده، یا نمیخواد بری، یا نیستن و بهونههایی شبیه اینا که واقعا هیچ دلیلی پشتشون نبود. اون روزهایی که هوای خونه خوب بود، یکی از چادرهای گلگلی حریر مامان رو بر میداشتم، میپیچیدم دور خودم و میرفتم پایین. تنها جایی که خودم با اشتیاق حجاب به سر میکردم وقتی بود که میخواستم برم پیش زهرا. منتهی بلد نبودم چادر سرم کنم، حتی چادرهای گلگلی که بیشتر مثل ملافه بود. میپیچیدم دور شکمم و پاها از پایین و موها از بالا تقریبا هیچ پوشش درست و حسابیای نداشت. هیچوقت به روم نیاوردند. پدر و مادرش هم میدونستند که فقط بخاطر، در واقع به احترام اوناست. بعد از سالها که با زهرا حرف زدم، گفت هنوز یاد چادر سر کردن من میکنند. از بس که نقص داشت. البته این یکی از اون نقصهاست که دوست دارم. بلد نیستم درست حسابی چیزی رو سرم نگه دارم.
از زهرا. حرفهای ما تمومی نداشت. هیچ چیز مهمی نبود اما همهاش راز بود. هر چیزی راز بود. از بزرگترین و کوچکترین مسائل دنیا حرف میزدیم. بحث میکردیم. میخندیدیم. گریه میکردیم. من بودم که بیشتر گریه میکردم. زهرا صبور و محکم بود. به اندازه من غصه نداشت اما حجم غصههای من رو داشت. زهرا بهشت من بود. خواهر و همذات من بود. اگر اون روزها زهرا نبود قطعا من این آدم نبود. شاید بگم اصلا من نبودم. جنس دوستی با او رو با هیچکس دیگه هرگز حس نکردم. شاید چون خودم هم دیگه شبیه اون موقع نبودم. ما با هم بزرگ شدیم. رشد کردیم. کتاب خوندیم. یاد گرفتیم. قدم زدیم. کنار هم عاشق شدیم. من نوجوانیم زیاد عاشق میشدم و زود شکست میخوردم.
زهرا همیشگی بود.
آخ آخ. عیدها میرفتند یزد. همه اقوام و فامیلهاشون اونجا بودند. عیدها من تنها و بیکس میشدم. روز میشمردم تا عید تموم بشه و برگردند. بی کسی و غربت اسم روزهایی بود که زهرا مسافرت بود.
نه، گفتن از زهرا ساده نیست. شاید چون تاریخ دوستی و زندگی ما ساده نیست. من آدم شادی نبودم. کم حرف، خود دار، مغرور اما پر از خنده. اما کنار زهرا. میتونستم اندازه یک رمان قطور حرف بزنم، هیچی تو دلم نگه ندارم و خود خودم باشم. از بس که میدونست و میفهمید مهسای اون موقع رو. با زهرا مجبور نبودم بخندم، میشد گریه کرد و جواب پس نداد برای قرمزی چشمهام. اون روزها خانه جهنم بود و رابطه با مامان مثل کشتی شکستهای به گل نشسته بود. روزها باتلاق و شبهام سکوت خفهکنندهی جنگل سرد بود. اما صبح که میشد زهرا آفتاب قشنگ تابستون بود. خیلی سال گذشته.
از یک جایی به بعد دور شدیم. زهرا که اهل دوری نبود. من مقصر بودم. نامزد کرده بودم و همه دنیام رو خلاصه میکردم تو وجود یک آدم. اون زمان عاشق بودم اما ابدا عاقل نبودم. رابطهی ما کمرنگ شد. دو سه هفته یک بار چند دقیقه تلفنی. بعد از عروسی، یک روز رفتم خونه شون تا عکسهای عروسی رو ببینند. بعد دیگه ندیدمش. درگیر زندگی شدم و سال بعدش مهاجرت. شاید باید خوشحال باشم که وقتی از اونجا میاومدم بیرون، رابطهم با زهرا به عمق قبل نبود، وگرنه مهاجرت مثل یکی از عیدهای لعنتی کش میاومد و تموم نمیشد و من بعد از سیزده روز میمردم.
قبلا هم گفته بودم؛ اینجا من مینویسم و مامانم میخونه.