۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

کابوس




شب به کابوس های ممتد من عادت کرده اما من هنوز نه !! . .. گاهی دچار خفقان میشوی .. کسی تو را به گوشه ی دیوار میچسابد و با خنجر به تو تجاوز میکند .. موشهای بزرگ جثه به سر و رویت چنگ میزنند و با دست و پای پانسمان شده موشها را پس میزنی .. همان پنبه های نازکی که خون را به زمین میریزند ، خون آلود از لبه ی پرتگاه نفس نفس زنان رد میشوی .. پایت مدام به درها گیر میکند و کبود میشوی .. صدایت در نمیاد .. فریاد نمیزنی .. فقط بو میکنی ... همه مرده اند .. همه .. تو زنده ای ؟ نه من هم دارم میمیرم .. ببین چه خون آلودم .. چشمهایم قرمز شده اند ، حتی پلکهایم هم خونی ست .. یادم میآید که آخرین مار کوری که از کنارم رد شد چشمم را گزید و فرار کرد .. سگ ها دلشان به حالم میسوزد .. میدانم .. گریه میکنند .. اما گرگ ها نه .. چشن میگیرند وقتی که گرسنه اند و من طعمه .. فیل ها از رویم رد میشوند ، نه میدوند .. له میشوم .. استخوان هایم صدا میکنند .. پاره پاره میشوم .. دست هایم جدا جدا به بالای سرم پرت میشنود .. موهایم کنده شده .. مثل چمن به زمین نشسته اند اما سرخ ! ... از نگاه شهوت انگیز لاک پشتی میترسم که خودش را به بدنم میرساند .. میخزم .. مثل مار ماده ای تند و تند میخزم .. به لاک پشت لگد میزم اما فرار نمیکند .. نمیترسد .. وحشی شده ام .. دندانهایم را تیز کرده م و هی گاز میگیرم هر چه که به سر راهم ایستاده .. چرا همه ی درختها خوابیده اند .. چرا ؟ چرا هیچ درختی بیدار نیست ... یکی ساقه هایش را به زیر سرش گذاشته و تماشایم میکند .. دو چنار با هم عشق بازی میکنند و صدای ناله هایشان عذابم میدهد .. سر میگردانم ... من را میبینم .. رو به رویم به روی سینه افتاده .. پستانهایم از تنم جدا شده و دو بچه خوک از من شیر میگیرند .. میمکند .. از درد سست میشوم و مینشینم .. از جای درختها خون میآید .. من هراسناک به دور خیره .. بر سر قبر من با پستانهای جدا شده میگریم .. خنجر آلتش را به دست گرفته .. تیز با بوی لاشه به سمت من میآید .. جیغ میزنم این بار .. جیغ میزنم .. از خواب میپرم و میلرزم .. دستهایم به هم گره خورده .. موهایم به صورتم چسبیده .. خیس و داغ از ترس .. من الان بیدارم .. تب دارم .. تشنه ام .. کسی صدای جیغم را شنید ؟

تصویر: کابوس اثرمینا صالحی

هیچ نظری موجود نیست: