۱۳۹۳ فروردین ۳۰, شنبه

لعل آخر

داشتم ظرف می‌شستم، یه‌باره دلم خواست بنشینم و بنویسم. نیمه دوم عید که مامان بابا و خاله دایی رفته بودند یزد، زهرا و خانواده‌اش رو دیدند. در واقع مهمون‌شون شدند بعد از اینکه خیلی اتفاقی تو خیابون پدر زهرا رو می‌بینند.

زهرا و خانواده‌اش همسایه‌ی ما شدند وقتی من حدودا ده یازده سالم بود. ظهر بود. روی پشت‌بوم دوچرخه‌سواری می‌کردم. پدرش تنها آمده بود خونه رو، رو به راه کنه. گفت من یک دختری دارم هم‌سن و سال تو. چند وقت دیگه می‌آد اینجا. تصویری که از زهرا ساخته بودم، اصلا شبیه خودش نبود.

همسایه شدند و بعد از مدتی زهرا شد عزیزترین، نزدیک‌ترین و صمیمی‌ترین دوستم. چند وقت پیش با هم حرف می‌زدیم یادی کردیم از شکنجه‌ای که مامانا بر روح و روان ما فرود می‌آوردند. تو روزهای زهرماری نوجوانی. چند روز پیش به مامان گفتم که واقعا هنوز هم نفهمیدم چرا ما رو اذیت می‌کردین. گفت شاید بخاطر درستون بوده. گفتم نه، آخه تابستون‌ها هم هنوز اذیت می‌کردین. خندید و خندیدم.

خیلی وقت‌ها اجازه دیدن هم‌دیگه رو نداشتیم. به همین سادگی. حق ملاقات، معاشرت و حتی درس خوندن با هم رو نداشتیم. تو فکر ما، میان اون همه خاطره، صمیمیت و خنده و گریه، بعد از سال‌ها که با هم حرف زدیم، این موضوع  از اولین چیزهایی بود که یادمون افتاد. شاید اگر مامانا همون موقع می‌فهمیدند که هر حرف و حرکت‌شون چه تاثیر عمیقی روی مغز و روان ما داره این کارا رو نمی‌کردند. آخ امان از مادرها تو روزهای نوجوانی، امان.
من و زهرا ترکیب قشنگی بودیم از دو نوجوانی که زمین تا آسمون اعتقاد خودشون و فرهنگ خانواده‌هاشون با هم فرق داشت. شاید بشه گفت که از نظر اقتصادی هر دو خانواده در یک سطح بودند اما خانواده‌ی زهرا سنتی و مذهبی، خانواده‌ی من نه مذهبی بود و نه سنتی. نمی‌دونم چه طوری تعریفش کنم. اون موقع فکر می‌کردم نه مذهبیه و نه سنتی. نه می‌دونم تصویر اون موقع چه قدر درست بوده و نه می‌دونم الان تصویرم چه قدر از خانواده‌ام دقیق و واضحه. البته بعد از این همه سال دوری به خودم حق می‌دم. خلاصه که تفاوت‌ها زیاد بود. دوستی و ارتباط خانوادگی از ما دو نفر شروع شد. زهرا دومین دختر خانواده بود و من اون موقع هنوز تنها بچه‌ی خانواده بودم. همسایگی‌مون به دوستی خانوادگی و همین طور زور مادرها به ما رسید. بدون هیچ دلیلی نمی‌گذاشتند که ما هم‌دیگه رو ببینیم. نه که همیشه نگذارند، گاهی. هنوز هم وقتی اون سال‌ها و اون خونه رو مرور می‌کنم محکم‌ترین و تکیه‌گاه‌ترین صحنه‌ای که تو ذهنمه صورت زهراس و سنگرهای مختلف ما. اتاق ما، اتاق اونا، تراس اونا، راه پله و پشت بوم. ما با هم خوب و خوش بودیم، حتی تو رنج و غصه. نه! وقت نوشتن از او، پس و پیش کردن واژه‌ها درست نیست. باید اعتراف کنم که زهرا همه چیز من بود. مادر، خواهر، رفیق، غم‌خوار و تکیه‌گاه.

به ظاهرمون نمی‌خورد هم سن باشیم. زهرا سیزده روز از من کوچک‌تر بود اما جثه‌اش چند سالی از من بزرگ‌تر نشون می‌داد. برای دیدن هم‌دیگه از مامان‌ها اجازه می‌گرفتیم. اجازه که نه، می‌رفتیم دم در اتاق یا آشپزخونه و با صدایی که شبیه اعلام کردن مهم‌ترین خبر روز بود می‌گفتیم: "مامان من می‌رم پیش زهرا." یک موقع جواب این بود که باشه زود بیا اما یه وقت‌هایی هم می‌شنیدیم که لازم نکرده، یا نمی‌خواد بری، یا نیستن و بهونه‌هایی شبیه اینا که واقعا هیچ دلیلی پشتشون نبود. اون روزهایی که هوای خونه خوب بود، یکی از چادرهای گل‌گلی حریر مامان رو بر می‌داشتم، می‌پیچیدم دور خودم و می‌رفتم پایین. تنها جایی که خودم با اشتیاق حجاب به سر می‌کردم وقتی بود که می‌خواستم برم پیش زهرا. منتهی بلد نبودم چادر سرم کنم، حتی چادرهای گل‌گلی که بیشتر مثل ملافه بود. می‌پیچیدم دور شکمم و پاها از پایین و موها از بالا تقریبا هیچ پوشش درست و حسابی‌ای نداشت. هیچ‌وقت به روم نیاوردند. پدر و مادرش هم می‌دونستند که فقط بخاطر، در واقع به احترام اوناست. بعد از سال‌ها که با زهرا حرف زدم، گفت هنوز یاد چادر سر کردن من می‌کنند. از بس که نقص داشت. البته این یکی از اون نقص‌هاست که دوست دارم. بلد نیستم درست حسابی چیزی رو سرم نگه دارم.

از زهرا. حرف‌های ما تمومی نداشت. هیچ چیز مهمی نبود اما همه‌اش راز بود. هر چیزی راز بود. از بزرگ‌ترین و کوچک‌ترین مسائل دنیا حرف می‌زدیم. بحث می‌کردیم. می‌خندیدیم. گریه می‌کردیم. من بودم که بیشتر گریه می‌کردم. زهرا صبور و محکم بود. به اندازه من غصه نداشت اما حجم غصه‌های من رو داشت. زهرا بهشت من بود. خواهر و هم‌ذات من بود. اگر اون روزها زهرا نبود قطعا من این آدم نبود. شاید بگم اصلا من نبودم. جنس دوستی با او رو با هیچ‌کس دیگه هرگز حس نکردم. شاید چون خودم هم دیگه شبیه اون موقع نبودم. ما با هم بزرگ شدیم. رشد کردیم. کتاب خوندیم. یاد گرفتیم. قدم زدیم. کنار هم عاشق شدیم. من نوجوانی‌م زیاد عاشق می‌شدم و زود شکست می‌خوردم. 

زهرا همیشگی بود. 

آخ آخ. عیدها می‌رفتند یزد. همه اقوام و فامیل‌هاشون اونجا بودند. عیدها من تنها و بی‌کس می‌شدم. روز می‌شمردم تا عید تموم بشه و برگردند. بی کسی و غربت اسم روزهایی بود که زهرا مسافرت بود.
نه، گفتن از زهرا ساده نیست. شاید چون تاریخ دوستی و زندگی ما ساده نیست. من آدم شادی نبودم. کم حرف، خود دار، مغرور اما پر از خنده. اما کنار زهرا. می‌تونستم اندازه یک رمان قطور حرف بزنم، هیچی تو دلم نگه ندارم و خود خودم باشم. از بس که می‌دونست و می‌فهمید مهسای اون موقع رو.  با زهرا مجبور نبودم بخندم، می‌شد گریه کرد و جواب پس نداد برای قرمزی چشم‌هام. اون روزها خانه جهنم بود و رابطه با مامان مثل کشتی شکسته‌ای به گل نشسته بود. روزها باتلاق و شب‌هام سکوت خفه‌کننده‌ی جنگل سرد بود. اما صبح که می‌شد زهرا آفتاب قشنگ تابستون بود. خیلی سال گذشته. 

از یک جایی به بعد دور شدیم. زهرا که اهل دوری نبود. من مقصر بودم. نامزد کرده بودم و همه دنیام رو خلاصه می‌کردم تو وجود یک آدم. اون زمان عاشق بودم اما ابدا عاقل نبودم. رابطه‌ی ما کم‌رنگ شد. دو سه هفته یک بار چند دقیقه تلفنی. بعد از عروسی، یک روز رفتم خونه شون تا عکس‌های عروسی رو ببینند. بعد دیگه ندیدمش. درگیر زندگی شدم و سال بعدش مهاجرت. شاید باید خوشحال باشم که وقتی از اونجا می‌اومدم بیرون، رابطه‌م با زهرا به عمق قبل نبود، وگرنه مهاجرت مثل یکی از عیدهای لعنتی کش می‌اومد و تموم نمی‌شد و من بعد از سیزده روز می‌مردم. 

قبلا هم گفته بودم؛ اینجا من می‌نویسم و مامانم می‌خونه.  


   

۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه

ابن سیرین

بعد از سفارش گل و شکلات و خرس پشمی برای تولد خواهرِ دوازده سال کوچک‌تر از خودم برگردیم به سرخط مسائل متلاطم زندگی، به خواب‌هایم. برخلاف بچگی‌م که وقتی با تب و سرماخوردگی می‌خوابیدم اصلا نمی‌فهمیدم که چه طور به خواب رفتم، بی‌هوش می‌شدم و وسط‌های شب شاید به صدای هذیون‌های خودم بیدار می‌شدم و اگر نه، می‌رفت تا صبح و ساعت داروها که یا مامان بیدارم می‌کرد یا بابا. اما الان، یعنی دیشب با سردرد و آب‌ریزش بینی و بدن‌درد تا صبح فقط غلت زدم، خوابم نبرد. اگر هم برد به نیم ساعتی نکشید که بیدار شدم و دوباره پهلو به پهلو شدن‌. 

بیرون هوا روشن بود، اما گرگ و میش این‌ور پنجره نمی‌گذاشت بفهمم ساعت چنده. عقربه‌ها را نمی‌دیدم. با احتیاط چند بار دست‌ها و موها و شونه‌هایم را بوسید و رفت. در را که داشت می‌بست یک چیزی گفت که درست نفهمیدم. جای او خوابیده بودم از دیشب. شاید یکی از دلایلی که راحت خوابم نبرد همین جابه‌جا شدنمون بود. بعد از رفتنش خوابم برد. راحتِ راحت هم نه، اما چرخیدم به پهلوی راست، پایم را که از زانو تا شده بود تا آنجایی که می‌شد دراز کردم روی جای خالی‌اش و کم‌کم خوابم برد. حتما داشتم به چیزی فکر می‌کردم که خوابم برد. یادم نیست. اگر پلک‌هایم بیشتر از پنج دقیقه روی هم، ساکن، قرار بگیرند حتما خواب می‌بینم. استثنا و شرایط خاص هم ندارد.

خواب می‌دیدم که او در خانه منتظر است و من باید برسم. جایی دورتر از خانه بودم. خانه‌ای که او درش منتظرم بود، خانه‌ای بود که من درش بزرگ شدم، در تهران. همان خانه آزادی پلاک سی و سه طبقه سوم. اما من باید از یکی از خانه‌ای که در ترکیه بودم راه می‌افتادم تا برسم به جایی که او بود. فاصله این خانه و آن خانه در خواب این همه زیاد نبود. قدری بود که باید پیاده می‌رفتم. جغرافیای خواب‌هایم هیچ‌وقت دقیق نیست. راه افتاده بودم، هراسان، دوان‌دوان اما هر بار گم می‌شدم و سر از جای دیگری در می‌آوردم. به هر جای اشتباهی که می‌رسیدم با یکی از آشناها برخورد می‌کردم. دامنه این آشناها از همسایه‌های همان پلاک سی و سه شروع می‌شد، تا هم‌خونه‌های ترکیه و آشناهایی که در این دو سال در امریکا می‌شناسم. نمی‌دانم چرا اما هر کدام از این آشناها در خواب آزارم می‌دادند، می‌ترساندنم. می‌دویدم اما دریغ از رسیدن. باتری تلفنم تمام شده بود، هیچ راه تماسی با او نداشتم جز رسیدن که نمی‌رسیدم. در حین دویدن و نرسیدن و کش آمدن فاصله حس گناه داشتم، حس می‌کردم دارم کار بزرگ اشتباهی را مرتکب می‌شوم. آخ که چه سردرگم بودم و چه راه طولانی‌تر می‌شد. از پله‌ها که دویدم بالا دیدم که کنار پنجره ایستاده با شونه‌ای مایل به سمت در که حالا من در چارچوب‌اش ایستاده بودم. از خواب پریدم، رسیده بودم اما هنوز سردرگم و ترسان بودم.
 
فکر کنم ساعت حدودا یازده بود. حساب ساعت و دقیقه‌هام به هم نمی‌خورد، مگر ساعت چند رفته بود؟ مگر چند ساعت خوابیده بودم که الان این همه دیر است. حتی وقتی بی‌کار و تعطیل‌ام و هیچ کاری مهم‌تر از استراحت سرماخوردگی ندارم، باز هم بیدار شدنم با ترس از دیر شدن است. عمری با عبارت "دیر شد چه‌قدر می‌خوابی، مگه کار نداری، مگه درس نداری ظهر شد" و چیزهایی شبیه این بیدار شده‌ام، از زبان مامان. هنوز هم در هر تماس تلفنی قبل از حال و احوال اولین سوال این است: "خواب بودی؟" یا "تازه بیدار شدی مادر؟" کم پیش می‌آید که قبل از این سوال کذایی حالم را بپرسد. به هر حال فکر کنم این ترس از دیر بیدار شدن هم طبیعی باشد. غلبه کردم به این حسی که می‌خواست به زور ثابت کند که دیر است. پهلو به پهلو شدم و هی غلت زدم. اما خوابم نبرد. ساعت دو شده بود که ملافه‌ را تا و پتو را صاف کردم. شیر داغ و کمی شیرینی خوردم. زود عصر شد. هدیه تولد مهدیس را سفارش دادم و ای‌میل‌های مهم را هم فرستادم. نزدیک‌های هفت بود که او از کار رسید. 
 
نشسته بودیم و خوش می‌گذراندیم که از خواب دیشب گفتم. دیشب که نه. برای من تا وقتی که از تخت بیرون نیامده باشم هنوز روز شروع نشده. هر اتفاقی قبل از بیرون آمدن از تخت بیفتد به شب قبل وصل می‌شود. انگار که بخواهم رسیدن‌ام را به رخ‌اش کشیده باشم برایش همه‌ی جریان عجیب خواب را تعریف کردم. همین‌طور که پشت دست چپم را که روی زانواش قرار داشت نوازش می‌کرد، گفت دیگه از این خواب‌ها نبین. وقتی به خواب‌ها گوش می‌کند صورتش شبیه کسی است که صفحه عجیب‌ترین و دردناک‌ترین حوادث روزنامه را می‌خواند. چشم‌ها نازک و معذب. ترحمی در صورتش می‌بینم و نمی‌بینم. شاید ته دلم می‌خواهم که دلش به حال خواب‌هایم بسوزد. چه فایده؟ نمی‌دانم.
 
دیگر هیچ؛ شب تمام شد، فیلم نسبتا مزخرفی را دیدم، شام مختصر سالاد و نون و پنیر خوردیم و روی تخت ولو شدیم. کتاب می‌خواند و من چهار زانو نشسته‌ام و می‌نویسم. قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن پرسیدم که صدای موزیک مزاحم کتاب خوندن‌اش نمی‌شود، گفت نه. مزاحم نوشتن/تعریف کردن من هم نمی‌شود. می‌خواند: عزیز جون دست من بر دامنته، عزیز جون دست من بر گردنته. ساعت یک و نیم شب است. 
   

چند مگاهدیه در ساعت؟

من آدم تر و فرزی نیستم. هیچ‌وقت نبودم. مثلا اگر کسی ظرف‌های یک شام چهار نفره را در ربعی از ساعت بشوره، من همون مقدار ظرف را در نیم‌ساعت می‌شورم. در عوض کم سر و صدا تر، آهسته‌تر، حتی تمیزتر. در چیزهای دیگه هم همین‌طور ام، مثلا تهیه و تدارک هدیه تولد. تولد پارسال مامان، پارسال هم که نه، اردیبهشت گذشته، از چند روز قبل حواسم به تاریخ بود و شبی چند تا سایت را چک می‌کردم که ببینم چه هدیه‌ای می‌شه فرستاد که هم از رسیدنش مطمئن باشم و هم خیلی گرون نباشه. با خودم فکر کردم روزی که کنارش باشم جبران می‌کنم. فعلا از راه دور وقتی که اقیانوسی این وسط نشسته، یک دسته گل ممکنه چند برابر زیبایی واقعی‌اش به چشم بیاد. اردیبهشت گذشته فکر کردم اولین سالی است که در شرایطی‌ام که می‌تونم هدیه آنلاین بخرم و بفرستم، در واقع اولین سالی بود که می‌تونستم با خیال راحت خرید کنم. هم از لحاظ امنیت هدیه و رسیدنش و هم جیب مبارک. درحالی که دومین سالی بود اینجا بودم. بگذریم. سه‌شنبه که قرار وکیل داشتم یادم بود که تولد همسر سابق است، همون لحظه یادم افتاد که چهار روز بعدش تولد مهدیس است و من، آدمی که تر و فرز نیستم نه به فکر خرید هدیه بوده‌ام و نه سایتی را چک کرده‌ام. اگرچه از چهار روز پیش یادم بود اما واقعا وقت نکردم که بنشینم و سایتی را چک کنم. همه‌ی حواس این چهار روزم به چک کردن سایت مهاجرت، گرین‌کارت و ای‌میل به وکیل و تراول داکیومنت و سرماخوردگی و بدن‌درد گذشت. اما الان که نشستم به کارهای عقب افتاده، باید همین الان این صفحه را ببندم و ببینم که جز دسته گل چه هدیه‌ی بهتری برای دختر دوازده سیزده ساله می‌شه پیدا کرد. اگر هم نه؛ باید سعی کنم قبل از مدرسه بهش زنگ بزنم تا اولین نفری باشم که شیش و نیم صبح تولدش را تبریک گفته‌ام و این هدیه هم بپیوند به لیست هدیه‌هایی که قرار است حضوری جبران شوند. 

۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

باید سر در اینجا، اون بالا بنویسم:

 اینجا من می‌نویسم، مامانم می‌خونه. 
این یک نوع مریضی‌ه که می‌ری توی لاک خودت برای ماه‌ها، بعد درمی‌آی بیرون، آفتاب می‌خوره به چشمت، تازه یادت می‌آد که این همه وقت چه‌قدر دوست‌های دور و نزدیک زنگ زدند، ای‌میل زدند، تکست زدند و تو دیدی و جواب ندادی. عمداً جواب ندادی چون فکر کردی که صدای لرزون و داغونت بیشتر نگران‌شون می‌کنه، چون حتی توانایی چیدن چند خط مهربون پشت هم رو هم نداشتی، چون از بس نزدیک‌اند حتی از راه دور، شادی دروغی خط‌ها رو هم می‌فهمند.

بعد از چند ماه به مهدیه زنگ زدم که صداش تداعی مهربونی، لبخند و روزهای گرم و سرد ترکیه است. وقتی که دونه‌دونه به‌شون زنگ می‌زنی، می‌گی کاش که زودتر، چندماه پیش به‌شون زنگ زده بودم، از بس که صداشون شفاست.

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

اون دفتر مشاوره کجا بود؟ سر زعفرانیه؟

از تابستون تا الان هی سرم رو گرم درس کردم تا نفهمم که هنوز خوب نشدم. هی خواب‌های بد (دوست ندارم اسمشون رو کابوس بذارم، کابوس ترسناک‌ترش می‌کنه.) شب با گریه از خواب پریدن‌ها بیشتر شد، هی گریه کردن‌ها شب و روز، تنها، در جمع، تو خونه، مدرسه و اتوبوس هی بیشتر و بیشتر. گریه‌هایی که اغلب هم بهونه‌ی خاصی نداشتند. می‌ریختند پایین بی دلیل. و من جدی نگرفتم خب درس داشتم، کلاس داشتم و لابد فکر کردم یه موقع می‌بینم که خوب شدم و خبری ازش نیست. فکر کردم فضا ندادن به ناراحتی، عمر اون دوره رو کوتاه‌تر می‌کنه، نکرد. همه گفته بودند زمان درمان می‌کنه همه چیز رو. نکرد. از چند روز پیش نگران ‌خودم شدم، چون این ترم داره تموم می‌شه و تا شروع ترم بعدی نزدیک به یک ماه وقت اضافه دارم. حتی اگر کار هر روزه‌ای هم پیدا کنم در این یک ماه، باز زمان کافی برای بررسی دوباره خواب‌های بد و دلایل گریه‌ها هست. 
 
آخه من مگه خودم همین چند تا ردیف پایین‌تر از کسی نقل نکردم که بعد از هر حادثه باید به خودت زمان سوگواری بدی. چرا ندادم؟ چرا کسی گوش‌زد نکرد، چرا کسی یادم ننداخت؟ شاید به‌خاطر وجود آدم‌های خوبی بود که با ناراحتی‌م نمی‌خواستم ناراحتشون کنم. الان هم همینه. فضای غصه خوردن ندارم، فضای تو خودم غرق شدن ندارم، من که ناراحت می‌شم، صدبرابر بدتر از من ناراحت می‌شه و عاجز که اصلا چه شد یک‌هو به من و خب کاری هم از دستش برنمی‌آد (می‌گم برنمی‌آد چون زمان برای توضیح معجزاتش نیست الان.) تا من خودم برگردم به حال عادی. حال عادی یعنی همون مهسای همیشه که خب می‌خنده لبخندش محو نمی‌شه و حرف می‌زنه، مهسای ساکت تقریبا برابری می‌کنه با مهسای ناراحت، با مهسای غمگین. مهسای غمگین لو می‌ده.

چنین خوشبختم از بودنش. مهربونی نفس‌گیرش و اون حال غمگینش به وقت چشم‌های پف کرده‌ی من. اصلا چه‌طور دلم بیاد غصه بخورم، که غصه بخوره.  

از این حال زار که بگذرم، می‌رسم به حساسیت؛ قبل از این، مهسای روزهای خوب هم، همیشه حساس بوده، جمله، حرکت و رفتاری که شاید برای خیلی‌ها عادی باشه برای من کمِ کم چند تا برداشت مختلف داره و به همه برداشت‌ها هم فکر می‌کنم که نکنه چیزی از دستم در رفته باشه. این وضع قبل. شناخت چند باره آدم‌هایی که می‌بینم، از رفیق‌های خوب نزدیک تا مشتری‌های چند ماه یک بار مغازه، که خب این حساسیت از خصوصیاتی‌ه که دوستش دارم و اصلا هم قصد تغییرش رو ندارم. این روزها که اصلا منتظرم تا چیزی رو ببینم، بشنوم یا بخونم و بشینم ساعت‌ها با خودم فکر کنم، تحلیل کنم و ازش حرف بزنم. بله، با همین حال هم انتظار برداشت مثبت ازش ندارم. پس همه چیز بعد از چند دقیقه فکر کردن، در بدترین حالت و وضعیت خودش قرار می‌گیره. همه چیز رو به نابودی است، فقط کافیه سه چهار دقیقه به‌اش فکر کنم. بعد که مطمئن شدم از قرار گرفتن همه‌چیز روی خط نابودی، تازه شروع می‌شه یادآوری کردن اون‌ها. وقتی که شادم، وقتی که حالم خوبه، وقتی که ابدا چیز ترسناکی تو دلم نیست، یک‌هو همه چیز یادم می‌آد. به عمد، انگار کسی پشت پرده با نیم نگاه به من، منتظره که حواسم پرت بشه و صدای وحشتناکی از خودش دربیاره تا منُ دوباره بندازه تو همون چاله‌هه. خب دست‌وپا زدن و در اومدن ازش هم کمِ کم چند ساعتی وقت می‌خواد اگر تنها نباشم. تنها که باشم که خب خیلی بیشتر.  

از حال من که بگذریم، می‌رسیم به حال او. زندگی با آدمی که ناراحتی و هرچیزی که مربوط به توئه براش مهم‌تر از هر چیزیه تقریبا. تصور می‌کنم که چه روزهای سختی رو داره هم‌زمان با من می‌گذرونه. آدمی که به خاطر خوشحال بودنش، دلت نمی‌آد ناراحت بشی، آدمی که شاید بی‌اغراق بگم انگیزه لبخند و حرف زدن و نفس کشیدن زنی‌ه که از سقوط نجات داده خودش رو. سقوط از طبقه چهارده اون ساختمون شونزده طبقه، سقوطی که هیچ‌کس هیچ‌وقت جدی‌اش نگرفت. خب بگذریم این حرف‌ها به من نمی‌آد، همان‌طور که گفتند. بله، من با این آدم زنده‌ام و نفس می‌کشم. رفیق زمستون سال قبل، که حضورش، همان حضور یگانه‌اش، آخ که حضورش .. 

همه این‌ها رو گفتم که برسم به این استیصال؟ نه حتما قرار بوده به چیز بهتری برسم که فراموش شد.  

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

از این شعر تکراری‌تر ممکن است (حضرت نامجو ع)

از همه این حرف‌ها گذشته، کاش هر آدمی فرصت این رو داشت که کسی که کنارش بی‌بهونه شاده رو پیدا کنه، دستش رو سفت بگیره و با هم برن تو یه خونه‌ی نقلی و دنج زندگی کنن. تا کی؟ کاش تا ابد، اما اگر ابدیت هم براشون غیرممکنه، لااقل تا روزی که عشق‌شون زنده و رنگی و پرهیجانه. بعد هم یک‌شنبه شب خنکی که نشستن تو یه رستوران محلی ویتنامی و سوپ می‌خورند، تو چشم هم نگاه کنن و بگن که چه شادن از اینکه پیش همه‌ان و غصه خداحافظی ندارند. بگن که چه‌قدر از زندگی کردن با هم خوشحال‌ان، خوشبخت‌ان و حالشون خوبه. حتی اگر هفته‌ی قبل هنگام تماشای فیلم هم همه‌ی این جمله‌ها رو تکرار کرده باشند. 

ضربه نزنید و نخورید تا رستگار شوید

آقای ع از خاطرات بچگی‌اش تعریف می‌کرد. برادرش با مشت دماغش رو شکونده بوده، خیلی از کارهای یواشکی‌اش رو لو داده  بوده. به قول خودش برادر بزرگ‌تر نباید به برادر کوچک‌ترش خیانت می‌کرده. ریز به ریز و لحظه به لحظه‌ی روزی که دماغش شکسته، این‌که اصلا سر چی دعواشون شده و کجا بودند و منتظر کدوم اتوبوس؛ همه و همه رو یادش بود. بعد از چند سال؟ حداقل پنجاه سال. البته بعد از چند سال برادر دماغ‌شکسته هم ضربه‌هایی جان‌کاه به برادر دماغ‌شکان زده و رابطه شکرآب است. برادر بزرگ‌تر انسان محترم و دوست‌داشتنی‌ای‌ه که همه اینجا دوستش دارند و آن‌یکی، مردی است که دور و برش همیشه خلوت و آدم‌ها ازش فراری‌‌اند. _ البته که این ربطی به مسئله دماغ نداره._ همه‌ی این رو بهونه کردم که بگم آدم‌ها هیچ‌وقت کتک‌ها و ضربه‌هایی که خوردند رو یادشون نمی‌ره. هرگز، حتی بعد از پنجاه سال. حالا اون کتک‌ها و ضربه‌ها اگه فیزیکی بوده باشه که دیگه بدتر. دردش که خوب نمی‌شه هیچ، حتی وقتی یادش می‌افتی به نسبت همون سن و سالی که ضربه‌هه بهت وارد شده بوده، دلت می‌خواد بشینی تنها روی زمین، یه گوشه‌ای کنار دیوار و گریه کنی. بعد هم یواشکی بری تو دست‌شویی صورتت رو محکم بشوری که سرخی لپ‌ها و دماغ‌ات بره تا کسی نفهمه که بعد از ضربه گریه کردی و غرورت جریحه‌دار شده. 

* به مناسبت دریافت ای‌میل و تماس‌‌های تلفنی بی‌پاسخ از رفیقی که همراه روزهای درد و ضربه و خون‌دماغ بوده. 

۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

بیاموزید

هیچ‌کس هیچ‌وقت به من یاد نداد وقتی که عصبانی‌ام خودم رو رها کنم، جیغ بزنم و به شکلی عصبانیت‌م رو خالی کنم. مهارتی که اکتسابی است و باید به دستش آورد. البته اگر شخصی نوجوانی رو رد کرده باشه و کسی نبوده باشه که هنگام عصبانیت تحملش کنه، باید گفت که کار از کارش گذشته مثل من. برای کسب این مهارت دیگه کاری از دستم برنمی‌آد. حالا چیزی هم از دست ندادم، بلکه تبدیل شدم به موجودی که وقتی عصبانی و در حال جوشیدن و قل زدنه اتفاقا ساکت‌تر از همیشه است و از این رو خیلی در عصبانیت متین و دوست‌داشتنی است. [لابد] نکته دیگرش هم اینکه تابحال هنگام عصبانیت سر کسی هوار نکشیده، با کسی بلند صحبت نکرده و این باعث شده که همواره حرمت‌ها حفظ شده باقی بمونن حتی اگر اعصاب خودش در همه نواحی به‌ نابودی برن.