۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

چهارسالِ پیش؛ امشب به اصرار مامان زود خوابیدم، می‌گفت خوابت که کافی باشه پوستت سرزنده می‌شه واسه فردا، خوب نیست عروس صورتش تیره و پوستش کدر باشه :)
آخرین شبی بود که دخترک مجرد خونه مامان و بابا بودم (اون شب هردومون تو خونه مادری/پدری خوابیدیم،فک کنم مامان‌ها این‌طور می‌خواستن، رسم‌های ساختگی/ اشتیاق مادرانه)
از فردا شب به خونه‌ی رنگی‌ای می‌رفتیم که سنگر امن دو نفره‌مون بود. از ماه‌ها قبل با شوق و بوسه به دیوارها و پرده‌هاش رنگ و عطر پاشیده بودیم؛
اون شب پر بودم از احساسات رنگارنگ و ناشناخته که هنوز هم احساسات اون شب با واژه‌ها سر جنگ دارند و کنار هم نمی‌نشینند؛ به مبارکی شروع تاریخ بی‌ بازگشت، نبرد تن به تن و وسعت سنگر مشترکمون!


هیچ نظری موجود نیست: