۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه


این اصلاً عادلانه نیست؛ روزهای آخر شهر با بغض بود و امشبِ آخر «وان» با هق‌هق! خداحافظی هق‌هق دار بعد از سه سال معاشقه با یکی از مردان بوسیدنی این شهر که دمش لحظه‌ای از جنبیدن آرام نگرفت، بعد هم زار زدن تو بغل آرش وسط خیابون‌های خوب، آخرین چایی هق‌هق دار در کافه‌ی چوبی دوست‌داشتنی‌م، صدها دل جا گذاشتن و صدها بهونه‌های دیگر /دل‌کندن از بهونه‌های شیرین لعنتی‌ام در این شهر ممکن نیست.
آخرین وعده قبل از رفتن «مهسا روز خوبی، به زودی دوباره به این شهر برمی‌گردد.»

هیچ نظری موجود نیست: