۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

Joe

این ساعت‌ها بدترین سا‌عت‌های هر روزه که تنها راه گذر کردن ازش تنهاییه؛ آرش دراز کشیده و ‌Murat داره می‌خونه و منم لبالب از دلتنگی و خاطره‌های لعنتی‌ام. این زبون و این آوازها به جون و روانم گره خورده، نمی‌فهمم چرا اما وقتی Murat فریاد می‌زنه "Sen Yoktun" یهو همه حجم صورت‌م داغ می‌شه و قطره قطره از زیر چونه‌م می‌چکه. شاید تنها راه گریه کردن باشه، کی‌ می‌دونه؟ نه هق‌هق و نه یواشکی. فک کنم حتی این اشک‌ها هم بی‌نظیر باشن.


عکس‌های زمستون وفا رو می‌بینم و دلم می‌ره پیش همه سگ‌های ولگرد اون شهر که با خیلی‌شون پیوند عمیق عاطفی داشتم تابستون‌های دور. اما نگران میگروسی نیستم، همون معشوق سه ساله شبِ آخر که بوسیدنی بود و "Joe" صداش می‌کردن و دوستش داشتن.

وقتی طبیعت مهارشدنی نیست، کاش فقط می‌شد گفت زمین تو تابستون و فصل گرما می‌لرزید. 

من؛ با یه بقچه دلتنگی و یه کوزه اشک - نیده.



 Anka Zhuravleva

هیچ نظری موجود نیست: