۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

روز دوم

علی نوشت: "گند بزنند به این زندگی که اونایی که باهاشون صمیمی هستی یه نیم کره باهات فاصله دارند."

یک نیم کره، یک اقیانوس فاصله. تازه من آدم خوشبختی هستم که در یک سال و نیم زندگی در کشور تازه توانستم انسان‌های نابی را پیدا کنم که الان زندگی‌ام بدون بودنشان معنی ندارد اما این آدم‌ها همان‌قدر که برایم عزیزاند و بی‌نظیر، همان‌قدر هم تاریخ با هم بودنمان کوتاه است. رویا و خاطره و تاریخ مشترک نداریم. حضورمان در زندگی هم آن‌قدر تازه است که گاهی فراموش می‌کنیم چه چیزهایی را قبلا برای هم گفته‌ایم و چه چیزهایی را نه. بس که از سال‌ها پیش با هم نبوده‌ایم. به همین دلیل خیلی چیزها بارها تکرار می‌شوند و بعد وسط جمله یادمان می‌افتد که قبلا برایش گفته‌ام، برایم گفته است.

اگر آدمی در عرض چهار پتج سال بارها و بارها شهرش، خانه و اتاق و جای خوابش عوض شده باشند و از همه دوستان یگانه‌اش دور افتاده باشد ترجیح می‌دهد به تاریخ طولانی و خاطره و گذشته مشترک چنگ بزند تا اشتباهی نداند که چه را گفته و چه را نگفته. مشتاقانه چشم دوخته‌ام به تقویم و زمان که مثل برق بگذرد و سر برگردانم ببینم که سال‌ها گذشته و من هیچ‌کس و هیچ‌چیز را از دست نداده‌ام.همان روز که دوباره بتوانم به زمین و زمان و تقویم و ساعت اعتماد کنم. درست همان موقع چشم در چشم تیزش بدوزم و ببوسم‌اش. 

هیچ نظری موجود نیست: