۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

هر شب بعد از هم خوابگي با عشق .. مي زايم .. با درد مي زايم .. سر زا ميروم .. دختر نوزاده شده عاشق مي شود ، بند نافش مدار زميني مي شود كه اين مكان پريشي را به ذهنم مي چسباند .

ذهن نوزاده شده چه خوب است .. ذهن چه قدرتي دارد .. شگفتا !

مرا به تو مي رساند .. نگاهم را در نگاهت گره مي زند .. دوباره از تو بار مي گيرد .
كاش به جاي زمين ، ذهن سرزمين ما بود .
هميشه در آغوشم بودي حتي وقتي دست به سينه مي ايستادي .

هیچ نظری موجود نیست: