۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

مهدخت؛



"بکارت من مثل درخت است." باید صورتش را در آینه می دید. "شاید برای همین است که من  سبزم." صورتش سبزه ای بود که به زردی می زد. زیر چشم هایش پر از چروک بود و رگی در پیشانیش داشت که همیشه به چشم می خورد. آقای احتشامی گفته بود: "شما چه قدر سردید، مثل یخ" فکر کرد. "نه مثل یخ. من درختم."
 
می توانست خودش را در زمین بکارد. "خب من تخم که نیستم. درختم.باید خودم را نشا کنم"

مهدخت خیال داشت در باغ بماند و اول زمستان خود را نشا بزند. این را باید از باغبان ها می پرسید که چه وقتی برای نشا زدن خوب است. او که نمی دانست، ولی مهم نبود. می ماند و نشا می زد. شاید درخت می شد. می خواست کنار رودخانه بروید. با برگهایی سبز تر از لجن و حسابی به جنگ حوض برود. اگر درخت می شد آن وقت جوانه می زد. پر از جوانه می شد. جوانه هایش را به دست باد می داد. یک باغ پر از مهدخت. مجبور می شدند تمام درختان آلبالو و گیلاس را ببرند تا مهدخت بروید. مهدخت می رویید."

مردان بدون زنان / شهرنوش پارسی پور / 1368 
 

هیچ نظری موجود نیست: