۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه


بعد از یک و سال و چند ماه دیدمش، خواهرم قد کشیده، بزرگ شده، واقعا بزرگ شده و با همه‌ی دوری با هر سال بزرگ شدنش، به هم نزدیک‌تر می‌شویم، (البته نه خیلی نزدیک، دوازده سال کم نیست!). مادرم هنوز اینجا به وقتِ ایران می‌خوابد و من این را دوست ندارم، من خیلی چیزها را دوست ندارم، من خیلی چیزها را به زور تحمل می‌کنم و همه‌ی تحمیل شده‌ها را به زور می‌خندم. با خنده عدم تحمل را، با عشق و عمق عاطفه ‌می‌نوشیم، شاید فقط من می‌نوشم. ترس از ندیدن و تکرار نشدن این دیدارها خشمگین‌ام می‌کند، از این تضاد درونی‌ام حوصله‌ام مچاله شده، کاش می‌شد خواهرم را از مادر و پدرم می‌دزدیم. حقِ منم هست قطعاً.


واژه‌ها در بقچه‌ام بوی نمِ سینمای قدیمی استانبول را گرفته‌اند، فردا بقچه‌ام را باز می‌کنم. از حس وابستگی به یک خاک، لذت تماشای از بالا، هواپیماها موجودات وحشتناک و شروع پر از ترسِ دوباره؛ اصغر فرهادی که نابغه است و کاراکتر ندیده ستودنی‌اش، بعد از جدایی نادر از سیمین دلم گریه‌ی صدا دار می‌خواست. از همین امشب تا ابد استانبول را دلتنگم من. 



هیچ نظری موجود نیست: