۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

عنوان پست


هر وقتی که دغدغه‌ها و فکرهام _چه خوب و چه بد_ خیلی بیشتر از حد معمول می‌شوند، حواس پرتی می‌گیرم. حواس پرتی خودآگاه! انگار به زور از همه چیز ‌نگاهم را برمی‌دارم و سریع چند پلک می‌زنم که مثلاً یادم رفت، ثبت نشد و بعد از پلک زدن تصمیم به فراموش کردنش می‌گیرم و حتی تا فردا ظهر هم از یادم می‌رود، جدی جدی. انگار که بخواهم جای دغدغه‌های مهم و نگرانی‌های بزرگ و جدید را گشاد کنم.

فراموش می‌کنم؛ که باید چند دقیقه‌ای زودتر از دیگران بیدار بشم چون زمان مسواک و ... و نهایتاً بستن بند کفش من طولانی‌تر از آماده شدن آنهاست، که وسایل کیفم رو یک جا بگذارم که مثل چند روز پیش کیف پول و همه کارت ها رو خونه جا نذارم، که از سه ساعت قبل تشنه بودم، که چایی تازه دم کردم و کهنه شد، که چراغ لپ‌تاپ قرمز شده، که دلم تنگ می‌شود، که سردرد رابطه مستقیمی با نوشیدن آخرین چایی دارد، که هوا تاریک شده و باید چراغ روشن کرد، خیلی از موارد هم یادم نیست اما این‌ها همه روزمره‌اند اما وقتی چند روز پیش بعد از سال‌ها شاید سه سال چهار سال کرست سفید پوشیدم عمق و ریشه کوتاه و بلند شده این حواس پرتی رو فهمیدم. اصلاً یادم نبود که این رنگ هنوز به تنم می‌آید، هنوز هم سفید رنگ برجسته‌ای است. هیچ دلیل خاصی نداشت اما برای سال‌ها کرست سفید نپوشیده بودم، به همین سادگی و نه پیچیدگی. امروز به این فکر کردم که هیچ وقت لاک زرد، سبز، نارنجیِ بد رنگ و حتی شلوار خردلی نداشته‌ام.

این حواس پرتی‌ها همه روزمره اند، مهم ترین چیزی که ممکن است اتفاق بیفتد فراموش کردن کیف پول است و نه بزرگ تر اما با همه این‌ها هنوز هم هر چیزی که برای اولین بار می‌بینم به شکل متناقضی با این فراموشی در ذهنم ثبت می‌شود، اسم‌ها، عددها، رنگ‌ها، فرم چشم‌ها، حتی شماره‌ ماشین ها، کلمات و جمله های جدید و نکته‌های آدم‌ها و خصوصیت‌ مشترک‌شون.
...
پ.ن: برای انتشار درفت‌ها تنبلی می‌کنم. 







هیچ نظری موجود نیست: