اینکه نوشتنم کم شده یک درد است و اینکه اینجا کم مینویسم یک دردِ بزرگ دیگر. مشکل از آنجایی میآید که وقتی ماشین راه میرود و تصاویر کنار جاده به سرعت از چشمهای من فرار میکنند، دلم نوشتن میخواهد. دقیقاً در همان لحظه که در دل صندلی عقب فرو رفتهام و فقط هم زمانی که روی صندلی عقب نشستهام. با همان سرعت و به شکل همان فرار. باد که به پیشانی و موهایم میخورد مغزم پرواز میکند درون خودم میچرخد و به بیرون میجهد، بال میزند نگاه میکند و انگار آواز میخواند در آن لحظه فقط دستی کم است که به نوشتن برود. بعد که در ماشین را باز میکنم و به خونه میرسم و لپتاپ را روشن میکنم انگار همهی حرفها از سرم پریده باشد و مغزم آرام گرفته و خسته میشود اما از فردا دوباره با سرعت فرار از تصویرهای خیابان و باد به پیشانی و موهای دو سانت و نیمی دلم برای نوشتن و خط خطی کردن پر میکشد. شاید باید عادت کنم که نوشتن فقط زمانی اتفاق نمیافتد که لپتاپ اتوکشیده روبه رویم روی میز است و همه اتاق تمیز و خانه مرتب است. باید عادت کنم که زمانی که باد به پیشانی میخورد هم میشود دست به خودکار و کاغذ برد و یا هنگامی که کامپیوتر از زیر یک تپه لباس به بیرون کشیده میشود بی هیچ وسواسی میشود دراز کشید و نوشت.
این روزها با همه چیز خودم درگیرم، با نگاهم به بیرون و درون خودم، به دغدغهها و اینکه هنوز خودم رو در فضا رها نکردهم و منقبض ایستادهام تا تصمیم بگیرم و انگار هنوز به ثبات نرسیده باشم. آنقدر که همه چیز هر چند با پیشبینی قبلی شوکه کننده بود. زنی در وضعیتِ من نباید هم آنچنان هماهنگ و میزان با هر پدیدهای باشد شاید این هم توجیهی برای این روزهاست اما به هر حال راضیم حتی اگر خیلی خوشحال نباشم.
اما بیرحمانه ترین اتفاق ممکن این روزها دست بردن به بقچه خاطرات است. با این حافظه لعنتی همه چیز یادم است، برای همه آن اتفاقها و اسمها و لحظهها و ترانهها نگران و ناراحتم اما این آدمِ سخت منم، درون من هنوز هم خود من زندگی میکند. [در همین روزها] چشمهایم به هوشیاری برای ثبت لحظه به لحظه باز است حتی به خاطر سپردن چیزهایی که آنقدر هم ضروری نیست. اگرچه این روزها، روزهای جالبی نیست اما برای حفظ شدنشان و تا چند وقت برایشان غصه خوردن کافی است.
هیچ چیز به اندازه پایان سخت نیست حتی زمانی که دیگر عاشق به نظر نمیرسی. تنها مبارکی این اتفاق این است که چنگ به هر چیز میاندازم تا رفاقتش را حفظ کنم. هرچند که تا ماهها بعد، این رفاقت بوی خاک باران خورده میدهد اما وقتی رفیق است میشود از هر چیزی برایش گذشت. رفاقتش به موازی رفاقت من و مهسا شیرین است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر