کاری که درآمدش برایم با ارزش باشد کاری است که در جایی غیر از خانه خودم و با لباسهایی غیر از لباس خانهام باشد.
این روزها از نگاه خودم روزهایی هستند که به طور جدی کار میکنم و به طور جدی پول درمیآورم. تا قبل از این هم کار کردهام اما نه این قدر جدی و با برنامه. نه که کارم کار مهم و سرنوشت سازی باشد، من نگاهم به کارم جدی است. ایران که بودم (بیشتر از چهار سال پیش، دوران راهنمایی و دبیرستان) روزهایی برای کمک به مغازه خالهم میرفتم و به ازای هر روز کار کردن اندازه مبلغ مشخصی از مغازه خرید میکردم. مغازه طوری بود که هر بار چیزی طبق اجناسی که در مغازه به فروش میرفت، نیاز داشتم. عطر، اسپری، مام، شورت، سوتین، لوازم آرایش، لاک، نوار بهداشتی، شال و روسری. روزهای تعطیل تابستون که کلاس نداشتم برای کمک به مغازه میرفتم. فروشگاه نورا. درآمدم به شکل داد و ستدی بود، من زمان و انرژی و کمک میدادم و در ازای این کمک جنس تحویل میگرفتم. (شاید هم شبیه به داد و ستد نباشه، شاید هم داد و ستد یک سره باشد.)
بعد از این دوره، مدتی خیلی شرمگنانه تقریباً سربار خانه و خانواده چه در ایران و چه در ترکیه بودم، کمکم در ترکیه شروع به کار کردم، اگر چه با عشق بود اما ماههای اول بدون مزد کار میکردم. گزارشهای رادیویی. کمکم شروع کردم به نوشتن و دریافت حقالتحریر. روزهای خوبی بود. فکر میکردم به سوژه نابی میرسیدم و شروع میکردم. سر ماه هم مزد میگرفتم. بی برنامه خرج میشد. انگار که اون زمان معنی چیز مهمی به اسم پول را نمیدانستم. در آمدی بود و خرج میشد، خرج اجاره، اینترنت، آب و برق، خوشگذرونی و غذاهای ترکی، لباس و ولگردی. در اون زمان من کمتر از او کار میکردم و بیشتر هزینهها با درآمد او پرداخت میشد.
هنوز مطمئن نیستم اما ته دلم حس میکنم تعریف من از کار واقعی به این شکل است که برای کار کردن باید از خانه بیرون بروم، باید سر ساعت مشخص لباس مشخص و مناسب کار را بپوشم و به بیرون از خانه بروم. با این شرایط پولی هم که درمیآورم بهم میچسبد، خیلی هم. آنقدر چسبناک که بعد از گرفتن هر چک حس میکنم که هی دارم خسیستر هم میشوم، خسیس نه به معنای اینکه دلم نخواهد خرج کنم. نه! اتفاقاً یکی از بزرگترین لذتهای زندگیم خرید کردن است، چه هدیه برای دیگران چه لباس و کتاب و چیزهای خوب برای خودم چه رفتن به کافه و رستوران و خوردنیهای خواستنی چه حتی خرید یک بطری شیر روزانه اما من برای پولم ارزش زیادی قائلم.
خرج هر سنت و دو سنتم رو هم به شکل مکتوب دارم و میدونم که اگه دو دلار از حسابم رفته به کجا رفته و کی رفته و برای چه رفته مگر اینکه "امریکن ایرلاین" کلاه بردار به ناگهان صد و بیست و پنج دلار کم کند و من بعد از یک هفته تلفن و ایمیل داستان را بفهمم. همه اینها را بافتم تا به این برسم. امروز رفتم برای خرید هدیه برای یک تقریباً تازه دوست، برای جبران شبی که در خانهشان مهمان بودیم. کیف کوچک فیروزهای رنگی انتخاب کردم. بعد از هدیه رفتم فروشگاه بزرگتری که هم میوه و خوراکی برای کشک بادمجان بخرم هم یک کِرِم کوچک برای دستهای هردومون. مایعهایی که سر کار برای شستن دست ازش استفاده میکنم فکر کنم مزخرفترین و بیکیفیتترین برند مایعهاست. پوست دستهامون کمی زبر شده. عصر که رسیدم خونه. وسایل آشپزخانه را جا به جا کردم، دستمال کاغذیها را سر جا گذاشتم و نشستم تا از کار اومد. موکا درست کردم، میوه پوست کندم و چیدم در بشقاب. رفتم دنبال لوشن دست، همانی که من کرم صدایش میکردم، نبود، هر چه گشتم نبود، بعد یادم آمد که به غیر از لوشن، موز و چهار دوناتی هم که برای کنار موکا خریدم، زمانی که وسایل را جابهجا میکردم ندیدم. جا گذاشته بودم از روی فاکتور چک کردم، انگار که دقیقاً هر سه جنس در یک کیسه بوده باشد. بله. جا مانده بودند البته که تقصیر هم از من بود و هم از خانم صندوقدار چون بعد از اینکه من یک کیسه را درون چرخ گذاشتم خواست کمکی کند و کیسههای مانده رو گذاشت در چرخ و "هو اِ گود نایتی" گفت که یعنی کار شما تمام شد، به سلامت. من هم آمدم.
باز همهی اینها را بافتم تا برسم به اینکه انگار دقیقاً قسمتی از درآمدی که برای سنت به سنتش زمان و انرژی گذاشتم تا به حساب بسپارم درون فروشگاه جا مانده و منتظرم که فردا صبح به فروشگاه برگردم و ماندهها را پس بگیرم. هم اکنون بیشتر از هر چیزی در خانهام جای «دوناتها»، «موزها» و «لوشن» دستم خالی است. همه اینها گفته شد تا به همین جمله پیشین برسم.
بعید میدانم اسم این خصوصیت "خساست" باشد، چون به هنگام خرج کردن ذرهای دست و دلم نمیلرزد فقط دلم میخواهد برای هر چیزی که پول میدهم به دستم برسد. این فقط یک کارت کشیدن ساده نیست برای هر یک سنت این دوناتها و موزها و لوشنها انرژی و زحمت و سختی و خستگی رفته است آن هم در جامعه سرمایهدار!
پ.ن: اسکروچ زنده است، الله اکبر!
۱ نظر:
خیلی دوستش داشتم اینو ! :))
ارسال یک نظر