۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

وقتی حال و روزم عادی نیست می‌ترسم که بنویسم، نه اینجا و نه روی کاغذ. با خودم می‌گم دو روز دیگه حالم خوب می‌شه، دردم کم می‌شه بعد همون نوشته‌ها رو می‌خونم پشیمون می‌شم و احساس رسوایی می‌کنم اما همون‌قدر که این روزها بیشتر می‌خونم و بیشتر می‌شنوم دلم می‌خواد که منم ثبت کنم این روزهایی که دارم جون می‌کنم که بگذرن، طوری بگذرن که نفهمم، انقدر خسته باشم که سختی صبح و شب کردن و شب رو صبح کردن رو نفهمم. این روزها از همون روزهاست. چند روز پیش، لینک یکی از نوشته‌های اینجا رو که اسمش chill بود، گذاشتم تو فیس‌بوک و بالاش نوشتم :"کمتر از یک ماه بود که اینجا بودم، اینو نوشتم. امشب دوباره خوندمش و حس کردم که چه‌قدر این مهسا با اون مهسای یکی دو ماه اول فرق می‌کنه. از روحیه نارنجکی اون روزها چند تا پشگل گرد مونده رو دستم فقط. هیچی دیگه حس کردم هر روز دارم بدتر و بدتر، بدبخت‌تر و بدبخت‌تر می‌شم :) ملالی هم نیست جز دوری شما.
ارادت‌مند
مهسا"


بعد همین، همین چند خط ساده چنان دلی از من خنک کرد که باورم نشد، حس کردم برهه‌ای از این روزهای مزخرف رو در تاریخ ثبت کردم شاید که بعدها عبرتی بشه که دیگه عمراً وضعیتی شبیه به این رو واسه خودم نسازم.

هیچ نظری موجود نیست: