۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه

دارم با اتوبوس از كار مى رم خونه و راننده اورينتال آواز مى خونه و من هيچى ازش نمى فهمم.
شنبه و يك شنبه رو بايد كار كنم و دوشنبه دوباره برگشت به مدرسه.
اين تعطيلى طولانى تنبلم كرده.
امروز رسما از بى حواسى و گيجى خودم خجالت كشيدم، گوشهام سرخ شد.
دقيقا حواسم به هيچى نيست جز هماهنگى ساعت با مامان كه زنگ بزنم و حرف بزنم فقط.
رسيدم تو لابى و فاكسى و بردم راه رفت و جيش و پى پى كرد و برگشت رفت خونه ش و من زار زدم و رسيدم به اين اتاق، اتاقى كه اصلا جذاب نيست و دلم مى خواد زودتر اين مدت تموم بشه و جمع كنم برم، كنده شم و برم ازش بيرون.
امشب هم هپى نمياد اينجا.
فاك .. به همه چيز، به اين ده روز لزج اخير.

هیچ نظری موجود نیست: