حس میکنم دارم به زندگی برمیگردم؛ کف دستهام گرمتر شده. حواسم جمعتر شده. گریههام کمتر شده. یا شاید همهی اینها بخاطر اینه که میخوام اینطوری باشه همه چی .. زودتر از اون چیزی که باید .. زودتر از اون چیزی که اسمش رو گذاشتن نقاهت. اصلا به زندگی برگشتن ینی چه؟ من قبلاً چه کار میکردم که الان نمیکنم؟ چرا همه چیز تغییر میکنه؟ آن هم به سرعت. فقط من همون آدم قبل ام که بستر تغییر درونش تنگه. از عوض شدن هر چیزی که تا قبل از امروز شکل گرفته دوری میکنم، خب همه چیز باید همونطور باشه که مثلا یک سال پیش تصمیم گرفتم. اما الان که دارم جای تازه با آدم تازهای زندگی میکنم از شکل دادن و شکل گرفتن هر چیزی وحشت دارم. در مورد کوچکترین چیزها هم، همین شکله. از جابهجا کردن حولهها در قفسه حمام بگیر تا اینکه شبها که میخوابم روم به کدوم طرف باشه و پشتم به کجا؟ بی دلیل هر بار جای این حولهها رو تغییر میدم که مثلا به جای تازه و اینطوری قرار گرفتنشون عادت نکنم. از اینکه به هر چیزی که امروز دارم دل ببندم و نتونم جاش رو تغییر بدم هم وحشت دارم. چون انگار همهچیز از دست دادنی است. همین که تنها این آدم رو نخوام تغییرش بدم و جای نابی بگیره و بمونه برام کافیه. وگرنه باقی چیزها نه. من به هر چیزی دلبسته بودم دوست داشته و دوست نداشته. از هپی که بیشتر از پنج سال کنارم بود تا مثلا پنجره خونهای که درش زندگی میکردیم و اصلاً هم روزهای خوبی نداشتیم.
من فقط ترسیدهام. خیلی. انگار به ناگهان زیر پام خالی شد اما سقوط نکردم. اینکه دستی بود که نگهام داشت؟ نمیدونم اما یک فاصلهای افتاد بین زمین و پاهای من.این مدت فقط نوشتن کم بود، نه اینجا نه رو کاغذ نه هیچ جای دیگهای چیزی نوشته نشد. از سکوتی که هیچوقت در سرم نیست هم خسته شدم. همهش تو خلوتترین و سادهترین لحظهها هم یکی تند تند در سرم حرف میزنه که خب این بهترین راهشه. لااقل تا چند روز شاید هم چند ساعت آرومه تا دوباره به حرف بیاد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر