از کی اینطور شد؟ زمانی من با عشق میخوابیدم چون میدونستم که هر شب خوابهای خوب و هیجانانگیز میبینم. همینجا چندتایی ازشون نوشته شده. مثلا خواب بچگی مامانم که باهاش همبازی بودم، خواب گویا، گویای قرن نوزده و نقاشیهای خوبش. بعد چهطوری شد که به اینجا رسیدند. شبها قبل از خواب دلشوره میگیرم چون میدونم که قراره کابوسهایی که تا الان هر کدوم رو چند باری دیدهام، باز هم ببینم. البته خواب تازه و بکر هم زیاد میبینم. یکیاش همین پریشب. تازه بود، قبلا هرگز همچین چیزی ندیده بودم، همچین حسی نداشتم. از صدای ریز گریه و صورتم که از اشک داغ شده بود بیدار شدم. نشستم. حالا گریه ادامه داره، اشکها دارند میریزند و من گیج و گنگ، ماندهام که دقیقا برای چه دارم گریه میکنم. شاید دو سه دقیقهای گذشت تا خواب و همه اتفاقات مزخرفش رو به یاد آوردم. بله. گریهدار است و وحشتناک. به آرومی میخزم سمت دستشویی. نور زننده، چشمهای ریز و پفدار. آبی میزنم به صورتم و برمیگردم میخزم زیر ملافه آبی. پشت به او میخوابم، حس میکنم که لابد از صدای نفس کشیدنم میفهمد که چه خبر است و چه بهتر که الان نداند. از پشت دستش حلقه شد دور کمرم و خوابم برد.
صبح در راه خونه تا کالج از قرار هر روز میپرسد که خوب خوابیدهام یا نه. خب نه. و بعد تعریف میکنم که چه طور بیدار شدم و چهقدر عجیب بود اما خوابها معمولا تعریف نمیشوند. از خیلی وقت قبل همه تلنبار شدهاند توی صندوقچهای، تو سرم؟ لای کتابها؟ ته آب؟ اصلا باید این صندوقچهها رو نگه داشت. شاید نه. باید رهاش کرد و رفت. در قلب همهی این اتفاقها، دقیقا وقتی که حس میکنم همه چیز خوب و آروم و لذت بخش است، باز میپرسم که بعد از یک حادثه بزرگ برگشت به زندگیِ عادیِ گذشته به این راحتی است؟ شاید به همین راحتی باشد اگر خوابها بگذارند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر