از تابستون تا الان هی سرم رو گرم درس کردم تا نفهمم که هنوز خوب نشدم. هی خوابهای بد (دوست ندارم اسمشون رو کابوس بذارم، کابوس ترسناکترش میکنه.) شب با گریه از خواب پریدنها بیشتر شد، هی گریه کردنها شب و روز، تنها، در جمع، تو خونه، مدرسه و اتوبوس هی بیشتر و بیشتر. گریههایی که اغلب هم بهونهی خاصی نداشتند. میریختند پایین بی دلیل. و من جدی نگرفتم خب درس داشتم، کلاس داشتم و لابد فکر کردم یه موقع میبینم که خوب شدم و خبری ازش نیست. فکر کردم فضا ندادن به ناراحتی، عمر اون دوره رو کوتاهتر میکنه، نکرد. همه گفته بودند زمان درمان میکنه همه چیز رو. نکرد. از چند روز پیش نگران خودم شدم، چون این ترم داره تموم میشه و تا شروع ترم بعدی نزدیک به یک ماه وقت اضافه دارم. حتی اگر کار هر روزهای هم پیدا کنم در این یک ماه، باز زمان کافی برای بررسی دوباره خوابهای بد و دلایل گریهها هست.
آخه من مگه خودم همین چند تا ردیف پایینتر از کسی نقل نکردم که بعد از هر حادثه باید به خودت زمان سوگواری بدی. چرا ندادم؟ چرا کسی گوشزد نکرد، چرا کسی یادم ننداخت؟ شاید بهخاطر وجود آدمهای خوبی بود که با ناراحتیم نمیخواستم ناراحتشون کنم. الان هم همینه. فضای غصه خوردن ندارم، فضای تو خودم غرق شدن ندارم، من که ناراحت میشم، صدبرابر بدتر از من ناراحت میشه و عاجز که اصلا چه شد یکهو به من و خب کاری هم از دستش برنمیآد (میگم برنمیآد چون زمان برای توضیح معجزاتش نیست الان.) تا من خودم برگردم به حال عادی. حال عادی یعنی همون مهسای همیشه که خب میخنده لبخندش محو نمیشه و حرف میزنه، مهسای ساکت تقریبا برابری میکنه با مهسای ناراحت، با مهسای غمگین. مهسای غمگین لو میده.
چنین خوشبختم از بودنش. مهربونی نفسگیرش و اون حال غمگینش به وقت چشمهای پف کردهی من. اصلا چهطور دلم بیاد غصه بخورم، که غصه بخوره.
از این حال زار که بگذرم، میرسم به حساسیت؛ قبل از این، مهسای روزهای خوب هم، همیشه حساس بوده، جمله، حرکت و رفتاری که شاید برای خیلیها عادی باشه برای من کمِ کم چند تا برداشت مختلف داره و به همه برداشتها هم فکر میکنم که نکنه چیزی از دستم در رفته باشه. این وضع قبل. شناخت چند باره آدمهایی که میبینم، از رفیقهای خوب نزدیک تا مشتریهای چند ماه یک بار مغازه، که خب این حساسیت از خصوصیاتیه که دوستش دارم و اصلا هم قصد تغییرش رو ندارم. این روزها که اصلا منتظرم تا چیزی رو ببینم، بشنوم یا بخونم و بشینم ساعتها با خودم فکر کنم، تحلیل کنم و ازش حرف بزنم. بله، با همین حال هم انتظار برداشت مثبت ازش ندارم. پس همه چیز بعد از چند دقیقه فکر کردن، در بدترین حالت و وضعیت خودش قرار میگیره. همه چیز رو به نابودی است، فقط کافیه سه چهار دقیقه بهاش فکر کنم. بعد که مطمئن شدم از قرار گرفتن همهچیز روی خط نابودی، تازه شروع میشه یادآوری کردن اونها. وقتی که شادم، وقتی که حالم خوبه، وقتی که ابدا چیز ترسناکی تو دلم نیست، یکهو همه چیز یادم میآد. به عمد، انگار کسی پشت پرده با نیم نگاه به من، منتظره که حواسم پرت بشه و صدای وحشتناکی از خودش دربیاره تا منُ دوباره بندازه تو همون چالههه. خب دستوپا زدن و در اومدن ازش هم کمِ کم چند ساعتی وقت میخواد اگر تنها نباشم. تنها که باشم که خب خیلی بیشتر.
از حال من که بگذریم، میرسیم به حال او. زندگی با آدمی که ناراحتی و هرچیزی که مربوط به توئه براش مهمتر از هر چیزیه تقریبا. تصور میکنم که چه روزهای سختی رو داره همزمان با من میگذرونه. آدمی که به خاطر خوشحال بودنش، دلت نمیآد ناراحت بشی، آدمی که شاید بیاغراق بگم انگیزه لبخند و حرف زدن و نفس کشیدن زنیه که از سقوط نجات داده خودش رو. سقوط از طبقه چهارده اون ساختمون شونزده طبقه، سقوطی که هیچکس هیچوقت جدیاش نگرفت. خب بگذریم این حرفها به من نمیآد، همانطور که گفتند. بله، من با این آدم زندهام و نفس میکشم. رفیق زمستون سال قبل، که حضورش، همان حضور یگانهاش، آخ که حضورش ..
همه اینها رو گفتم که برسم به این استیصال؟ نه حتما قرار بوده به چیز بهتری برسم که فراموش شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر