۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه

ابن سیرین

بعد از سفارش گل و شکلات و خرس پشمی برای تولد خواهرِ دوازده سال کوچک‌تر از خودم برگردیم به سرخط مسائل متلاطم زندگی، به خواب‌هایم. برخلاف بچگی‌م که وقتی با تب و سرماخوردگی می‌خوابیدم اصلا نمی‌فهمیدم که چه طور به خواب رفتم، بی‌هوش می‌شدم و وسط‌های شب شاید به صدای هذیون‌های خودم بیدار می‌شدم و اگر نه، می‌رفت تا صبح و ساعت داروها که یا مامان بیدارم می‌کرد یا بابا. اما الان، یعنی دیشب با سردرد و آب‌ریزش بینی و بدن‌درد تا صبح فقط غلت زدم، خوابم نبرد. اگر هم برد به نیم ساعتی نکشید که بیدار شدم و دوباره پهلو به پهلو شدن‌. 

بیرون هوا روشن بود، اما گرگ و میش این‌ور پنجره نمی‌گذاشت بفهمم ساعت چنده. عقربه‌ها را نمی‌دیدم. با احتیاط چند بار دست‌ها و موها و شونه‌هایم را بوسید و رفت. در را که داشت می‌بست یک چیزی گفت که درست نفهمیدم. جای او خوابیده بودم از دیشب. شاید یکی از دلایلی که راحت خوابم نبرد همین جابه‌جا شدنمون بود. بعد از رفتنش خوابم برد. راحتِ راحت هم نه، اما چرخیدم به پهلوی راست، پایم را که از زانو تا شده بود تا آنجایی که می‌شد دراز کردم روی جای خالی‌اش و کم‌کم خوابم برد. حتما داشتم به چیزی فکر می‌کردم که خوابم برد. یادم نیست. اگر پلک‌هایم بیشتر از پنج دقیقه روی هم، ساکن، قرار بگیرند حتما خواب می‌بینم. استثنا و شرایط خاص هم ندارد.

خواب می‌دیدم که او در خانه منتظر است و من باید برسم. جایی دورتر از خانه بودم. خانه‌ای که او درش منتظرم بود، خانه‌ای بود که من درش بزرگ شدم، در تهران. همان خانه آزادی پلاک سی و سه طبقه سوم. اما من باید از یکی از خانه‌ای که در ترکیه بودم راه می‌افتادم تا برسم به جایی که او بود. فاصله این خانه و آن خانه در خواب این همه زیاد نبود. قدری بود که باید پیاده می‌رفتم. جغرافیای خواب‌هایم هیچ‌وقت دقیق نیست. راه افتاده بودم، هراسان، دوان‌دوان اما هر بار گم می‌شدم و سر از جای دیگری در می‌آوردم. به هر جای اشتباهی که می‌رسیدم با یکی از آشناها برخورد می‌کردم. دامنه این آشناها از همسایه‌های همان پلاک سی و سه شروع می‌شد، تا هم‌خونه‌های ترکیه و آشناهایی که در این دو سال در امریکا می‌شناسم. نمی‌دانم چرا اما هر کدام از این آشناها در خواب آزارم می‌دادند، می‌ترساندنم. می‌دویدم اما دریغ از رسیدن. باتری تلفنم تمام شده بود، هیچ راه تماسی با او نداشتم جز رسیدن که نمی‌رسیدم. در حین دویدن و نرسیدن و کش آمدن فاصله حس گناه داشتم، حس می‌کردم دارم کار بزرگ اشتباهی را مرتکب می‌شوم. آخ که چه سردرگم بودم و چه راه طولانی‌تر می‌شد. از پله‌ها که دویدم بالا دیدم که کنار پنجره ایستاده با شونه‌ای مایل به سمت در که حالا من در چارچوب‌اش ایستاده بودم. از خواب پریدم، رسیده بودم اما هنوز سردرگم و ترسان بودم.
 
فکر کنم ساعت حدودا یازده بود. حساب ساعت و دقیقه‌هام به هم نمی‌خورد، مگر ساعت چند رفته بود؟ مگر چند ساعت خوابیده بودم که الان این همه دیر است. حتی وقتی بی‌کار و تعطیل‌ام و هیچ کاری مهم‌تر از استراحت سرماخوردگی ندارم، باز هم بیدار شدنم با ترس از دیر شدن است. عمری با عبارت "دیر شد چه‌قدر می‌خوابی، مگه کار نداری، مگه درس نداری ظهر شد" و چیزهایی شبیه این بیدار شده‌ام، از زبان مامان. هنوز هم در هر تماس تلفنی قبل از حال و احوال اولین سوال این است: "خواب بودی؟" یا "تازه بیدار شدی مادر؟" کم پیش می‌آید که قبل از این سوال کذایی حالم را بپرسد. به هر حال فکر کنم این ترس از دیر بیدار شدن هم طبیعی باشد. غلبه کردم به این حسی که می‌خواست به زور ثابت کند که دیر است. پهلو به پهلو شدم و هی غلت زدم. اما خوابم نبرد. ساعت دو شده بود که ملافه‌ را تا و پتو را صاف کردم. شیر داغ و کمی شیرینی خوردم. زود عصر شد. هدیه تولد مهدیس را سفارش دادم و ای‌میل‌های مهم را هم فرستادم. نزدیک‌های هفت بود که او از کار رسید. 
 
نشسته بودیم و خوش می‌گذراندیم که از خواب دیشب گفتم. دیشب که نه. برای من تا وقتی که از تخت بیرون نیامده باشم هنوز روز شروع نشده. هر اتفاقی قبل از بیرون آمدن از تخت بیفتد به شب قبل وصل می‌شود. انگار که بخواهم رسیدن‌ام را به رخ‌اش کشیده باشم برایش همه‌ی جریان عجیب خواب را تعریف کردم. همین‌طور که پشت دست چپم را که روی زانواش قرار داشت نوازش می‌کرد، گفت دیگه از این خواب‌ها نبین. وقتی به خواب‌ها گوش می‌کند صورتش شبیه کسی است که صفحه عجیب‌ترین و دردناک‌ترین حوادث روزنامه را می‌خواند. چشم‌ها نازک و معذب. ترحمی در صورتش می‌بینم و نمی‌بینم. شاید ته دلم می‌خواهم که دلش به حال خواب‌هایم بسوزد. چه فایده؟ نمی‌دانم.
 
دیگر هیچ؛ شب تمام شد، فیلم نسبتا مزخرفی را دیدم، شام مختصر سالاد و نون و پنیر خوردیم و روی تخت ولو شدیم. کتاب می‌خواند و من چهار زانو نشسته‌ام و می‌نویسم. قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن پرسیدم که صدای موزیک مزاحم کتاب خوندن‌اش نمی‌شود، گفت نه. مزاحم نوشتن/تعریف کردن من هم نمی‌شود. می‌خواند: عزیز جون دست من بر دامنته، عزیز جون دست من بر گردنته. ساعت یک و نیم شب است. 
   

هیچ نظری موجود نیست: