مانند مادری که فرزند خود را تنبیه میکند دچار شدم به عذابی که وجدانم را آسوده نمی گذارد . از صبح نه خیلی زود . از زمانی که در خواب با خشم سرت فریاد کشیدم و جلوی خنده زیبایت را گرفتم تا مرا دریابی
من نیز مانند همه دور افتاده های زمین دلتنگم . دور افتاده م ازت . دلتنگ تو خواهرم ! خواهری که هرگز به این انداره دوستش نداشته ام . زندگی و راه اجبار نوازشت را از من دریغ کرد و شکنجه هایی ست نبودنت که زخم هایی پیر بر دلم میگذارد . در روزهای نه سالگی ات هم چون مادری حق دیدن فرزندم را دارم .. که ندارم . در من زنده ای
تو در من زندگی نیافتی اما من در آسودگی تو دیدم آینده ای که حتی رنگ غروب را نیز دگرگون می کند
مادرت نه ، اما نزدیکی که میخواهد بیشتر از خواهرت باشد با دوازده سال فاصله .. فقط دوازده سال
روزهایی که به تماشای دست و پای ظریف و ساعت ها در خواب بودنت خیره می ماندم و روزهایی که حس زنانگی دستی بر گردنم انداخته بود . روزهایی که گاه در فشار بودم به هنگامی که از آرزوهای کوچک و شاید نوجوانانه خود دور می شدم و رخت باد برده آن را به تن تو می دیدم . روزهایی که اتفاق های یواشکی در زندگی مان ، خانواده ، خانواده کوچکمان پیدا بود و من پذیرفته بودم که حق دخالت ندارم اما تو را تشویق می کردم به خراب کردن سد ها و اتفاق هایی که روزها را تلخ می کرد ، می دیدم که تو آن را تغییر می دهی
نارنین دختر زندگی ام ! سرمای میلادت مرا گرفته بود آن زمان که می دیدم دوازده سال فاصله داریم . هرگز نمی پنداشتم که روزی با عشق نامت را صدا کنم و در خواب غلتیدنت تصویری بر ذهن دوربینم حک کند
ببخش مرا .. روزی که بدرقه شدی به اولین روز مدرسه در کنارت نبودم ، نبودم و از دور تصور کار دستی هایی که بوی هنر را ارث پدر گرفته بود پشت چشم می دیدم و پلک می بستم ... ببخش مرا ، روزی که اولین دندان شیری ات از دهان شکر فامت بیرون دوید من نبودم ؛ ندیدم جای خالی اش را که چه نمک به صورت می پاشید و چه زیبا خای خالی اش در خنده ات دل را می خنداند . باز از جنس همان روزهایی که تصویرت فقط آلبوم می شد و در ذهنم می نشست و افسوس که قدرت به رنگ و بوم در آوردن چهره ات را نداشتم ، هیچ رنگی که به طراوت تو پشت نکند در دستان من نبود . من سرشار از تیرگی بودم و تو صدای آواز کودکی ات از فاصله ها و تماس ها به رویم رنگ می پاشید
حسرت دیدن بدن نازنین ات را ، وقتی که به بلوغ نزدیک شوی تا سالیان دراز با خود تا فرسنگ ها دور میکشم
دردت به جانم دخترک ! من از تو یاد می گیرم سبک بالی ات را ، آن زمان که همه دردها را می فهمی ، دغدغه های زنانه مرا می دانی ، نگاه عمیقت به من می گوید که معنی شکننده مرا می بینی اما غم را از خود دور میکنی و پرده ها را پس می زنی و پر از لبخند بوسه به صورتم می ریزی
آغوش کوچک تو را به هزاران دوست صمیمی نامیده شده نمی دهم
آخ که چه زیرکانه دل می بری و دلتنگ می کنی ، طوری که فاصله مان را هر شب سر می کشم و تلخی اش را به اشتیاق کوتاه کردنش می نوشم و در می نوردم هر لحظه ای که بی بوسه ات بگذرد و در خواب و بیداری اشکهایی که بر تماشای عکسهای بی نظیرت می ریزد و چه عکس های پشت شیشه پنهانی که حتی از خیس شدن هم می ترسند و در میان دستانم نبوده اند
فدای پاهای کشیده و بلند سبزه گونه ات که آرزو می کنم از من بلند قد تر شوی و استخوان هایت خوش فرم بماند
دلم میخواهدت در کنارم .. باشم و باشی .. نمیدانم چه عطشی ست که آموختنت را در من زنده می کند . حسرت لحظه ای که سر بر شانه ام بگذاری و من برایت بخوانم و شاید که گاه به خواب روی . بزرگ شویم با هم و در هم با دوازده سال لنتی که فاصله کشید
دخترک ارغوانی ! کاش عجله می کردی برای به زمین آمدن و بی شک آن زمان بود که حتی قدرت تغییر آینده مرا هم داشتی . اگر لحظه ای حس می کردم که نزدیکم به تو ، هرگز ترک نمی کردم خانه ای که صدای تو در آن بپیچد و شاید گاه صدای جیغ و داد دعواهای خواهرانه مان
من هرگز به تو نه ، اما اکنون به پدرم که شب ها قبل از شب به خیر گفتنت تو را می بوسد ، حسودی می کنم
۱ نظر:
مهسا...عزیزم چقدر زیبا و دردناک بود، دلنوشته ات....من اینو تازه دیدم و باید همش و بخونم...موفق باشی دوست داشتنی من
عسل
ارسال یک نظر