۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

او را از گردن افراشته و موهای بلندش شناختند



وقتی که در مقابل آیینه کمند گیسوهایش را شانه می زند، در دوردست، آینه به خیرگی آجرها می خندد .. سر بر نمی گرداند .. رو نمی چرخاند .. موهایش را میبافد .. دیدگانش خونین است .. آرزوها در دلش قد می کشند به گلویش می رسند .. بغض می شوند .. دست در موهایش میبرد .. نوازش ها به یادش مانده و رد انگشتانش به روی چشمانش حک شده است .. چشمانش را از تازگی صبح و موهایش را از شب گرفته .. زمین، دردها و رنج ها را گذاشته و هرچه داشته را ربوده است، دلداده اش تنهاست، دستهایش را بو می کشد تا شاید ذره ای از رایحه ی عزیزکرده اش را در خود نگه داشته باشد به امانت .. آیینه کور می شود و یک باره میریزد .. چشمهایش زخم شده اند .. تنها باریده اند .. خاکستر اشکهای دیروزش را به باد صبوری امروزش می دهد و به دیوارها میپاشد تا رنگ بگیرند .. دیوارهایی که زبانش را نمی فهمند و غبار بلعیده اند .. دور نمی شوند .. به دیوارها عادت نمی کند .. دیوارها توان دزدیدن آزادگی اش را هم ندارند .. فقط به تصویرهای پرکشیده که از زیر در فرار می کنند دل می بندد تا که در آلبوم خانه اش ماندگار شوند .. بروند .. قاصدکی که هنوز دارد ؛ با او بهار را شروع می کند .. قاصدک را می بوسد .. به آغوش می کشد .. بو می کشد .. از رایحه ی دست ها و طراوت موهایش به او می دهند و رهسپارش می کند .. قاصدک خانه اش را می شناسد .. به امین اش می رسد .. قاصد ِ بهار نسوخته است .. بهاری که در دست های آمیخته بهم شان شروع می شود .. اولین سین ِ سفره اش قاصدک است و آزادی .. .

به امین ..

به بهاره ..

امید به آزادی اش

۱ نظر:

نويد گفت...

سلام !
به اميد ِ روز هاي روشن تر .