بعد از حدوداً پنج ماه امروز آشپزی کردم، یعنی خودم آشپزی کردم نه به کسی کمک کردم و نه فقط یه دونه تخممرغ شکوندم. ماکارونی درست کردم. پیاز و گوشت چرخ کرده و فلفل سبز. از وقتی که سرکار رفت پاشدم خونه رو مرتب کردم، میز رو صاف کردم، وسایلی که به هم ریخته گوشهای ریخته بودند رو مرتب کردم و جارو کشیدم. قبل از پاشدن برای نظافت لپتاپش رو روشن کردم و از همون موقع کافه تهرانزیت داره میخونه. صدای لپ تاپ من خیلی کمتر از اون چیزیه که بشه با صدای جارو موزیک هم گوش کرد. خونه که تمیز شد با منصوره حرف زدم، تکست زدیم هم خندیدیم هم دلمون گرفت و بعدش ساکت شدیم. گفتم چشم به هم بزنیم تموم میشه.
ظرفهای کورن فلکس و چای صبح مونده بود، شستم. پیاز و فلفل رو خرد کردم و با حوصله سیب زمینیها رو برای ته دیگ حلقه حلقه کردم. هیچ وقت قبلاً نگفته بودم که من آشپزی رو دوست دارم و آشپزخونه محیط آروم و قشنگیه واسهم. شاید چون همیشه و هر روز مجبور نبودم آشپزی کنم و اغلب هم تنبلی کردهم حس بدی بهش ندارم، به هر حال.
خورشت، مواد یا سس که آماده شد تازه یادم افتاد که ما فقط یک عدد ماهیتابه کوچک داریم با یک عدد پلوپز. هنوز آبکش نداریم. دیگه کار از کار گذشته بود هم سس آماده بود و هم اسپاگتیهای ریش ریشی داشتند میجوشیدند. آماده دم گذاشتن که شد نیمی رو در یه کاسه گود ریختم نیمی رو درون در پلوپز که کنارش یک سوراخ تقریباً گشاد داشت. عمده آب با خم کردم قابلمه خالی شد و باقیموندهش با کمک سوراخ در قابلمه پلوپز. ماکارونی دم گذاشته شد. صدای ملایمی هم از پلوپز به گوش میرسه که دلنشینه مثل صدای جوشیدن ملایم کتری که بهت میگه تنها نیستی زمانی که واقعاً تنهایی.
تقریبا کارها انجام شده، نشستم و کافه تهرانزیت هم هنوز میخونه. بعد از یک هفته که اینجام حالم تقریباً خوبه چون از دوشنبه باید برم سر کار و فردا هم باید برم مصاحبه شاید واسه کار دوم. راضیم. میزان فشاری که داشت به خودکشی (غلو) میرسید خیلی کمتر شده، امیدوار شدم که کار و زندگیم داره شروع میشه. مونده درسم، هنوز مدتی مونده تا برم سر کلاس و چیزی رو که قراره بخونم، شروع کنم.
اینجا هوا خیلی بیشتر از اونجا گرمه، اونجا در واقع هنوز گرم نبود اما اینجا کاملاً تابستونه شاید هم بهارِ اینجاست. هنوز مطمئن نیستم اما بیست و هفت درجه و گاهی هم تا سی و دو درجه میرسه. مدام چیزی تو سرم تکرار میشه که اینجا جای همیشگی نیست همین زمزمه جلوم رو واسه ولخرجیهای زیادی واسه خونه و وسایل و این چیزها میگیره و خیلی هم بد نیست. نه منظورم دقیقاً اینه که خوبه. نخواستم خیلی مستقیم بگم که شاید خساست این روزهام خیلی به چشم برسه. البته آبکش که لازمهی هر زندگی است.
به اینجا حسی رو دارم که دانشجویی که از تهران به شیراز/زاهدان/بندرعباس یا هرجای دیگه برای دانشگاه رفته و همون جا به جای خوابگاه خونهی دنج و یک خوابهای رو اجاره کرده، داره. هم موندگار نیست هم اینکه شهری که درش هست کلی جای دیدنی داره که باید تماشا و کشف کنه اما دلبسته نمیشه چون دلش شهر دیگهای رو که دورتر از اینجاهاست میطلبه.
انگار کم کم دارم به آرامش می رسم آرامشی که شاید با شور و شلوغی همراه باشه.
...
پ.ن: همیشه بین نوشتار رسمی و محاوره سردرگم بودم، شاید نوشتار رسمی، اینجا برای نوادگانم که قرار است روزی اینجا را بخوانند دشوار آید. یک همچین چیزی.
شکل اینجا هم به زودی تغییر میکنه. یک سال بیشتر از این قاب و دیوار و رنگ گذشته. من در بیست و دو/ بیست و سه سالگی لابد خیلی نوسان دارم که با گذشت یک سال از این سلیقه و انتخاب کاملاً بدم میآد و آویزون بودن اسمم اون بالا خیلی واسهم آزار دهنده است.
۱ نظر:
الآن باید کامنت هم که مینویسیم به فکر نوادگانت باشیم؟ :))
خیلی خیلی خوب بود. مخصوصن اون قسمتِ «دانشجو»ش به خاطر این که دو سال همین حس رو داشتم توی تبریز. خونه م کلاً 22 متر بود. بدقواره و کج و کوله. صورتی رنگ. که رنگ ِ سقف،چندین جا ریخته بود و سفیدیش توی چشم میزد. ولی دوست داشتنی بود.به خاطر تمام اون عصرهای افتضاحی که روی هرهی پنجره مینشستم و سیگار میکشیدم یا تمام اون شبهایی که از تنبلی شام نخوردم، یا حتا اون لحظهها که خسته و کوفته، پیاده از اول شهرک تا خونهم میومدم و وقتی در رو باز میکردم هیچکس نبود که جواب سلامم رو بده :)
خیلی خیلی دوست داشتم این نوشتهت رو.
در ضمن! منم آبکش نداشتم، یه کثافتکاریای کردم تاریخی :)) کیسه فریزر رو سوراخ کردم و آبکشش کردم :)))
ارسال یک نظر