۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

ده و بیست و پنج دقیقه

امروز از همون روزهاست که هی بهونه می‎‌گیرم. نه در واقع از دو روز پیش بهونه می‌گیرم که مثل همه دوره‌ها از تاریخ زندگی‌م، بهونه‌ها با تهاجم از سوی اطرافیان رو به رو شدن. دلم چیزهای خوب و خوش‌مزه‌ای می‌خواد که نمی‌دونم اصلاً چی هست. هیچی نمی‌خورم، چایی دم می‌کنم و می‌شینم با صدای جوشیدن کتری حواسم رو پرت می‌کنم، پادکست گوش می‌کنم چون چشم‌هام خوندن نمی‌خوان، نمی‌نویسم جز همین چند خط، هی غلت می‌زنم روی زمین گرم پشمی اتاق و بالش رو پرت می‌کنم یه گوشه‌ی دیگه. دلم چیز تازه‌ای رو می‌خواد، شاید این چیز تازه در حال حاضر اصلاً وجود خارجی نداشته باشه و فقط تکیه‌گاهی واسه بهونه‌هامه اما آروم نمی‌گیرم. خسته‌م از صحبت‌های هر روزه با مامان‌ که همه‌ش حس می‌کنم شدم سنگ‌صبور همه، همه حرف بزنن، درد دل کنن،اعصابم رو با تیز ترین لحن ممکن و ناخوشایندترین اتفاقات بجون و آخرش هم بگن تو رو خدا غصه نخوری که من اینارو به تو می‌گم ها، من فقط تو رو دارم که حرفامو بفهمه. خب. من اما با هیچ‌کس حرف نزنم، هی لبخندهای طولانی به همه پرت کنم که همه فکر کنن اوه این با این سن زرتی چه صبوری و استقامتی داره. بعد هی سوال‌هایی بپرسن و من فقط لبخند بزنم. از اینکه گاهی هیچ‌کس رو ندارم غصه بخورم و با بی‌حوصلگی اسم دوست‌های گم‌شده و سال‌های دبیرستان و راهنمایی رو سرچ کنم که شاید یک عکس آشنا سر ذوق‌م بیاره. تازه اگر مثل همه‌ی اون‌هایی که پیدا کردم "داف"‌ی بیش نباشند. هی دخترکان زیبای فامیل، که به صارمی بودن خودمون می‌بالیدیم و تو هر مهمونی صدای خنده‌هامون مثل زنگوله از راست و چپ هی ریز ریز می‌ریخت وسط مهمون‌ها، رو نگاه می‌کنم و دلتنگ می‌شم. زیبا شدند، زیباتر. این دخترکان هم سرچ شده و قبلاً پیدا شدند اما من انگار هیچ کس رو ندارم، فقط چند تا عزیز کرده که شاید اسکایپ راهی واسه ارتباطمون باشه تا ببینمشون. من واقعاً آدمی‌ام که دوست‌ها و رفیق‌های زیادی دارم خیلی زیاد اما تنهام. این چیزی شبیه ناله و ناراحتی نیست. نه اصلاً، این زندگی منه. نه ناراحت و نه ناراضی‌ام اما من چرا مثل هم‌سن و سال‌هام نیستم؟ چرا واقعاً؟ دوست‌هایی که از وقتی به اینجا اومدم پیداشون کردم همه سنشون از پنجاه شروع می‌شه و به شصت و یک ختم می‌شه، زن و مرد که خب الان هم از اون‌ها مونده عکس و دلتنگی. چرا من دلم نمی‌خواد برم پارتی و برقصم؟ این همه تفریح‌های بی‌مزه؟ همین؟ رقص و الکل و چیزهایی از این قبیل؟ زندگی دیگران به من مربوط نیست هی با نوشتن و یادآوری این چیزها هم لازم نیست بگم که هم‌سن و سال‌هام واسه‌م کسل کننده‌ان اما من چیزهای تازه می‌خوام. خیلی تازه. از همون چیزهای بکر و کشف ناشدنی و هیجان انگیز که شاید هیچ‌وقت هم پیدا نشن. این روزها همون روزهاست که از آخر و عاقبت می‌ترسم. آخر و عاقبت حرف‌ زدن‌ها با مامانم، آخر و عاقبت سرچ‌ کردن دوست‌ها و پیدا نکردنشون، آخر و عاقبت تلاش واسه دل باختن به امریکا، آخر و عاقبت کوشیدن واسه نگاه تحسین برانگیز به آدم‌هایی که لباس ارتش به تن دارند، آخر و عاقبت چفت نشدن با این زبان که شیرین نیست  و عجله‌ایه با اینکه این همه می‌دونمش و هیچ ذوقی رو در من نمی‌ندازه. آخر و عاقبت ساکت شدن و حرف نزدن. از تنها عاقبتی که نمی‌ترسم رفتن از اینجاست. اینجا در همین یک ماهِ کوتاه منو اندازه شیش ماه موندن تو یه شهر خرابه، خراب و غمگین‌م کرد، اینجا بویی از زندگی و چیزهای خوش‌رنگ نمی‌آد. اینجا فقط باید تو پستوی خودت بنشینی با خودت حرف بزنی، از حرف زدن با خودت خسته بشی، بنویسی، از نوشتن خسته بشی و دلت بخواد برای بار چندم بی‌تا رو بذاری و ببینی و هی به تاریخ و تقویم نگاه کنی تا شاید خجالت بکشن و این یک ماه زودتر از یک ماه تموم بشه و برگردی به جایی که باید. همین! 

۱ نظر:

آیدین گفت...

این خیلی بهم چسبید ! زیاد؛