بین کتابهایی که اینجا، جا مونده بود دیدم که هنوز آییننامه مریلند رو دارم، باید بخونم و هر چی زودتر برم امتحان بدم تازه از فردای قبولی آییننامه باید نُه ماه صبر کنم بعد برم امتحان شهری بدم. اما تو فاصله قبولی آییننامه تا امتحان شهری میتونم ارابه برونم منتهی کسی باید کنارم نشسته باشه، صد البت کسی که خودش گواهینامه داره. از فردا فصلی به نام "واویلا" تو زندگیم شروع میشه که خب هیچ تصوری از فرداش ندارم فقط خوب خودم رو میشناسم، کارکترم در هر اتومبیلی کارکتر "مامان" است. یعنی "کمربندت رو ببند"، "سرعتت رو کم کن"، "حواست به چراغ باشه"، "واااای، یواش الان میزنی بهش" .. و صدها هشدار شبیه اینا. از رانندگی هم سالهاست میترسم اما دوست دارم که برونم. در این ینگه دنیا رانندگی که نتونی بکنی انگار استقلال نداری.
...
چند خط بالا رو که نوشتم رفتم شام بخورم، بعد از شام آرش نشسته بود و مطلب بهنام امینی رو میخوند در مورد امین، امین بزرگیان. نشستم و باهاش خوندم ...! هیچی دیگه همین. الان نه دستم به نوشتن میره نه دلم میخواد چیزی بخونم و نه بشنوم.
آخه چرا این آدم؟ هر کس دیگهای همهی این کارها رو کرده بود انقدر که الان شوکهام، نبودم. دلم به طرز غمانگیزی واسه همهمون سوخت. چه قدر مقالهم همونی که در مورد روسپیگری و تنفروشی بود، همون که با سوده کار کردیم رو دوست داشتم و چه قدر ارزش داشت که با امین مصاحبه کردم و نقلقولهایی از امین درونش بود. فقط نوشتهش در مورد رفتنش از فیسبوک و دیاکتیوش رو نخوندم.
هیچی دیگه، همین.
۱ نظر:
http://www.zamaaneh.com/zanan/2010/05/post_96.html
ارسال یک نظر