به دو دلیل حس میکنم کمکم اینجا دارم جا میافتم. اولیش اینکه حدودا دو ماه پیش بود که فهمیدم دیگه لازم نیست همیشه دستمال مرطوب یا بطریهای بیچاره آب معدنی تو کیفم باشن تا بخوام برم "رستروم". قبلا اگه یکی از این دو تا تو کیفم نبود محال بود نزدیک دستشویی برم ولو روی خط انفجار اما روزی که بدون دستمال مرطوب و بطری آب معدنی رفتم و برگشتم و ناراضی هم نبودم فهمیدم که یواش یواش دارم جا میافتم و اما دلیل دوم، امشب توی راه برگشتن از سر کار به خونه، آییننامه به دست سوار اتوبوس شدم و نشستم. کنار من دم پنجره پسر تقریبا بیست و هفت هشت سالهای نشسته بود (اون موقع به سنش دقت نکردم بعد که او ازم پرسید تخمین زدم که چند ساله بود) دید که آییننامه دستمه و پرسید که داری گواهینامه میگیری؟ گفتم آره. نخواستم جوابم همینجا تموم بشه، گفتم "امتحانم دوشنبه است و هنوز خیلی از این کتاب مونده تا بخونم و این تازه شروع داستان گواهینامه است." کش دادن یه جمله وقتی کسی ازم سوالی میپرسید و من میتونستم با "بله" تمومش کنم و نکردم، یعنی حادثهای در راه است. بعد شروع کرد به حرف زدن و حرف زدم. هی سوالهای مسخره پرسید و پرسیدم اما حرف زدم، من داشتم در مورد چیزی که ضرورت نداشت، مهم نبود، نه کار بود و نه درس حرف میزدم، بیمهابا. خندیدیم و از قضا سوتی داغونی هم دادم. از پسری که میشد حدس زد پدر و مادرش یکی امریکایی بوده و اون یکی افریقایی امریکایی پرسیدم که اهل کجایی؟ فکر کن از یه Native. با لبخند بامزهای جواب داد که همینجا، سیلوراسپرینگ. بعد از همون ایستگاه دوم هی گفت که من الان پیاده میشم، هی نشد. بعد رسیدیم دیدیم که عجب! ایستگاهمون با هم یکیه. پیاده شدم که بیام خونه و پیاده شد که بره سر کار. توی همین شاپینگ سنتر روبه روی خونه کار میکنه.
اینکه این آدم کی بود/هست، چی خونده، کجا زندگی میکنه و کجا کار میکنه الان اصلا مهم نیست. الان این مهمه که من هنوز خودم باور نکردم که سوالی رو که میتونستم با "یس آی دو" جواب بدم و منظورم رو هم رسونده باشم، کش دادم و حرف زدم. این واسه من یه اتفاق معمولی نیست یه اتوبوس سوار شدن مثل هر روز نیست. حس میکنم اینجا هم میشه به جایی تبدیل بشه واسه زندگی کردن، جایی که زندگیم درونش شکل بگیره حتی اگر اینجا رو از ته دلم دوست نداشته باشم و دلبستهش نباشم اما اینکه دارم زور میزنم زندگی بریزم تو این روزهای گند خوردهم، از خودم، از این وضعیت از اون اتوبوس و از Odell راضیام.
پ.ن: به کند ترین ده ماه زندگیم با سریعترین و عجولترین ماجراها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر