۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

Adaptation

وسط‌های فیلم بود و هر دو حواسمون به فیلم. نمی‌دونم چی شد یک‌هو دلم ریخت پایین و غصه رفتنش رو خوردم. دقیقاً ترس اینکه الان فیلم تموم می‌شه و باید خداحافظی کرد و رفت. حالا یا اون باید می‌رفت یا من. مهم رفتن، شب به خیر گفتن و خداحافظی بود. اینکه چی شد که وسط فیلم یاد این افتادم برام عجیب بود. حالم خیلی بهتره. دیگه از وحشت‌های زمستون پارسال، گریه‌های بی‌دلیل و مرگ تدریجی، دقیقاً مرگ تدریجی که لحظه لحظه تو زندگی‌م تزریق می‌شد، خبری نیست. البته هنوز خواب‌های بد و کابوس‌ها به طور کامل تموم نشدند. کم شدند، اما هنوز پابرجا اند. از این‌ها که بگذرم. که گذشتم البته. منتهی این ترس از دست دادن، ترس رفتن، ترس از خداحافظی هنوز هست. چرا باید باشه؟ اون هم وسط فیلم، بعد از شام وقتی تو بغل هم دراز کشیدیم باید بترسم از اینکه باید بره. به چیزی در اون لحظه اعتقاد نداشتم وگرنه نماز شکری یا لااقل نذر هزارتاصلواتی چیزی شایسته بود. وقتی چند ثانیه بعد از غصه خوردن برگشتم به حال و فهمیدم که ئه چه اتفاق شگفت‌انگیزی که ما داریم با هم زندگی می‌کنیم و کسی مجبور به خداحافظی نیست. به گفته ایشون هم" اینکه هیچ‌وقت اتفاق نیفته اما حتی فکر کردن بهش هم وحشتناکه." چندثانیه سکوت. نفس‌هاش روی پیشونی‌م و بازگشت به فیلم.

به نظرم بدیهیه که صبح هم‌چین شبی، آدمی باید با وحشت از کابوس ترسناک با قلب کوبنده از خواب بپره. این حال و روزهای لعنتی یا زودتر تموم بشن لطفا یا شرایط طوری بشه که این‌روزا  هر دو بمونیم خونه کنار هم. کسی مجبور نباشه بره کار یا کالج. با تشکر.  

هیچ نظری موجود نیست: