آقای ع از خاطرات بچگیاش تعریف میکرد. برادرش با مشت دماغش رو شکونده بوده، خیلی از کارهای یواشکیاش رو لو داده بوده. به قول خودش برادر بزرگتر نباید به برادر کوچکترش خیانت میکرده. ریز به ریز و لحظه به لحظهی روزی که دماغش شکسته، اینکه اصلا سر چی دعواشون شده و کجا بودند و منتظر کدوم اتوبوس؛ همه و همه رو یادش بود. بعد از چند سال؟ حداقل پنجاه سال. البته بعد از چند سال برادر دماغشکسته هم ضربههایی جانکاه به برادر دماغشکان زده و رابطه شکرآب است. برادر بزرگتر انسان محترم و دوستداشتنیایه که همه اینجا دوستش دارند و آنیکی، مردی است که دور و برش همیشه خلوت و آدمها ازش فراریاند. _ البته که این ربطی به مسئله دماغ نداره._ همهی این رو بهونه کردم که بگم آدمها هیچوقت کتکها و ضربههایی که خوردند رو یادشون نمیره. هرگز، حتی بعد از پنجاه سال. حالا اون کتکها و ضربهها اگه فیزیکی بوده باشه که دیگه بدتر. دردش که خوب نمیشه هیچ، حتی وقتی یادش میافتی به نسبت همون سن و سالی که ضربههه بهت وارد شده بوده، دلت میخواد بشینی تنها روی زمین، یه گوشهای کنار دیوار و گریه کنی. بعد هم یواشکی بری تو دستشویی صورتت رو محکم بشوری که سرخی لپها و دماغات بره تا کسی نفهمه که بعد از ضربه گریه کردی و غرورت جریحهدار شده.
* به مناسبت دریافت ایمیل و تماسهای تلفنی بیپاسخ از رفیقی که همراه روزهای درد و ضربه و خوندماغ بوده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر