سالهاست که عمیقا باور کردم، در دو دنیای مجزا زندگی میکنم. دنیای بیداری که بیداری است با همه ی انسانهای تازه و بینظیر، تکراری و خستهکننده که هر روزم را پر میکنند. اما خوابهایم دنیای دیگریاند. دنیای خوابهای من، دنیایی است فراتر از زمین با همه ویژگیهای زمینیاش. شاید تنِ من در خواب فراتر از زمین باشد. انسانهای بی نظیری که در خواب ملاقات میکنم و برای شبها و روزهای دیگر باهم قرار میگذاریم انسانهایی که هرگز در بیداری ملاقاتشان نمیکنم.
عصر یک روز در کنار اصطبل قدیمی که سالهاست اسبی درش رفت و آمد نمیکند مینشینم، فرانسیسکو گویا را میبینم که از دور با اسبی جوان به سمتِ من میآید. لبخند میزند، در آن لحظه فکر میکنم سالهاست که ندیدماش اما این مرد جذاب ذرهای تغییر نکرده است. میگوید این اصطبل قدیمی را برای اسب جوانش خریده، اسبش اصطبل مدرن نمیپسندد، بعد از استراحت اسب، من بر روی اسب سوار میشوم و گویا (درخواب گویا صدا میزدماش) با قلم مویی که موهای آبی دارد نقشام را میکشد. حتی با هم نوشیدنی سبز رنگی را هم نوشیدیم، یادم نیست چه بود اما عجیب بود.
جمعه شب به ازبکستان میروم و در نماز جمعه به سخنان امام جمعه گوش میدهم و تعجب میکنم که امام جمعه ازبکستان چه انسان خوش مشربی است با واژههایی که تا امروز آنها را از دیگران نشنیده ام. ازبکها مسلمان بودند؟
صبح یک روز تعطیل در اتاق سمت چپ خانه مادربزرگم که دیوارهای آبی دارد و به دیوارش کوبلن زنی با موهای آشفته و چشمهایی شبیه گربه آویزان است بیدار میشوم. از زیر پتو بیرون نمیخزم تا مادرم و خواهرهایش هم بیدار شوند. مادرم بعد از من بیدار میشود و خواهرهایش را به زور بیدار میکند. ملافهها را از رویشان میکشد. مادرم چهارده ساله است. قطعا در خواب شگفت زده شده بودم. یادم نیست. دخترها دوچرخههایشان را از تراس، کشان کشان به حیاط بردند. پدربزرگم که همه موهایش سیاه بود دوچرخه را در صندوق عقب پیکان آبی کم رنگ گذاشت، همه سوار ماشین شدند و من هم. رفتیم پارک جنگلی چیتگر. دو تا از دخترها دوچرخه سواری میکردند و دو دختر دیگر چوبهای نازک و خشک جمع میکردند برای روشن کردن آتیش و نهار ظهر. پسرها هم روبه روی هم در آفتاب دراز کشیده بودند و شطرنج بازی میکردند، یکیشان جر زد و بازی تمام شد. مادربزرگم را ندیدم، بود اما من ندیدماش، راستی هیچ کس در این خواب با من حرف نزد، شاید دیده نمیشدم. غروب به خانه برگشتند. بچهها در ماشین خوابیده بودند. در خوابهای من هشت نفر در یک ماشین مینشینند و به پیک نیک میروند.
ظهر زمستان بود، در پیاده روی آفتابگیر خیابان ایستاده بودم. هیچ زنی نبود همه مرد بودند. مردهای حامله. همهی مردهای شهر حامله بودند. قنادهای حامله، قصاب های حامله، مسافرکشهای دوچرخه ای حامله، پسران نوجوان دستفروش حامله، همه با شکمهای برآمده در شهر بودند. عدهای هم لباس نیمه برهنه پوشیده بودند و شکمهای باد کردهشان بیرون بود. پیش از آنکه بفهمم نوزادها سرما خوردند یا نه، مردها زاییدند یا نه بیدار شدم.
در خروجی خانه ما به استخری باز میشد و همهی کسانی که رفت و آمد داشتند از وجودش بی خبر بودند. همه در استخر میافتادند، تا از کوچه به در برسند و از در به کوچه یک ساعتی را شنا میکردند. هرکسی که به خانه می رسید خسته بود و اولین چیزی که به او میدادم متکای آبی بود با گلهای ریز. خیلی جدی و روتین وسیله پذیرایی بود.
صدها بار در مراسم عروسیمان بودم. شاد و با طراوت. میخندیدم و میرقصیدم. مهمانها هم همانها بودند، من همچنان میرقصیدم. صدها بار هم ملافههای هتل پاپیون را مچاله و مرطوب کردیم. همان آقا هم در حیاط ساحلی هتل ویولون مینواخت.
به مهمانی مجللی دعوت شده ام، خانه کوچک قدیمی، با دیوارهای نمور و کرم رنگ، نمیدانم چرا اسمش مهمانی مجلل بود، وقتی که وارد خانه شدم همه را میشناختم، با اینکه هیچ کدام از مهمانها را در دنیای بیداری ندیده بودم. همه یک اسم داشتند، همه را به یک اسم صدا میکردم، این در خواب برایم عجیب نبود، همان لحظه که دیدم همه را میشناسم با اسمهای همسان یادم میآمدند.
این اتفاق بارها افتاده است. گاهی اسمها مناسبتی هم هستند. مثلا وقتی دلم برای پدرم تنگ شده، در خواب زن و مرد و کودک، همه خودشان را مهرداد معرفی میکنند.
دنبال خانه بودم، باید خانهای را اجاره میکردیم، بنگاه نزدیک به خانه قبلی خانه مبلهای را پیدا کرده بود که مناسب بود خیلی هم ارزانتر از حد معمول. وقتی که خانه را دیدم پسندیدم و پولی را به همان آقای دندانپزشک که کارش نشان دادن خانهها بود دادم. خانه ی زیبایی بود با دیوارهای سفید و نورگیر عالی. یخچال هم در خانه بود. چه عالی؛ هزینه ام کمتر میشد. در کمدها و کابینتهای آشپزخانه را که باز کردم همهشان پر از یخچال بودند. یخچالها شکل بشقاب، شکل قاشق، شکل نمکدان. حتی یخچال گلیمی هم روی زمین پهن بود. از خوشحالی مرد دندانپزشک را بارها بوسیدم.
در کافه ژرمینال با اتیین ملاقات کردهام، فهمیدم گِی بود و ازدواج کرده، همسرش مرد بلوندی بود. آبجویی نوشیدیم که در حین نوشیدن من با خودم فکر میکردم چه قدر چهرهاش با تصورات من فرق داشت. در همان کافه عکس بابا گوریو آویزان بود با روبانی سیاه و سه گوش پایین عکس سمت راست، در خواب فهمیدم مرده، نمی دانستم هنوز زنده است، تا پیش از همان روز.
...
گرچه بعضی خوابهایم در قرن ها پیش تعبیر شده اند و خیلیها در واژه نمینشینند اما دنیای خواب های من بی نظیرند؛ برای ذهن سرکش من هشت ساعت تنها ملاقات کوتاه و نوشیدن قهوه سردی ست. خوابها را از من بگیرند خلاقیت من میمیرد و زیر بیداری روزمره دفن میشوم.
تصویر Chiharu Shiota
۱ نظر:
عالی بود ، کاش می تونستم به همین سادگی و راحتی بنویسم من هم ، ادبیات من بهم ریخته تر از دنیای رویاهام شده ...
خلاقیتت تو خوابهات هم نمایانه ، بدون خوابهات هم خلاقی
ارسال یک نظر